سفارش تبلیغ
صبا ویژن
آنچه از کشتار برهد دیرتر پاید و بیشتر زاید . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :4
بازدید دیروز :18
کل بازدید :368467
تعداد کل یاداشته ها : 205
103/2/27
11:53 ص
مدح و مصیبت حضرت رقیّه سلام الله علیها
بود و در شهر شام از حسین دخترى

آسیه فطرتى ، فاطمه منظرى

تالى مریمى ، ثانى هاجرى

عفّت کردگار، عصمت اکبرى

لب چو لعل بدخش ، رخ عقیق یمن
او سه ساله ولى عقل چلساله داشت

با چهل ساله عقل روى چون لاله داشت

هاله برده ز رخ ، رخ چو گل ژاله داشت

لاله روى او همچو مه هاله داشت

ژاله آرى نکوست ، بر گل نسترن
شد رقیّه ز باب نام دلجوى او

نار طورکلیم ، آتش روى او

همچو خیر النساء، خصلت و خوى او

کس ندیده است و چون چشم جادوى او

نرگسى در ختا، آهویى در ختن
گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر

گر چه مى آمدى از لبش بوى شیر

لیک چون وى ندید چشم گردون پیر

دخترى با کمال ، اخترى بى نظیر

شوخ و شیرین کلام ، خوب و نیکو سخن
از نجوم زمین تا نجوم سما

دید در هجر او تربیت ماسوى

قره العین شاه ، نور چشم هدا

هم ز امرش روان ، هم ز حکمش بپا

عزم گردون پیر نظم دهر کهن
بر عموها مدام زینت دوش بود

عمّه ها را تمام زیب آغوش بود

خواهران را لبش چشمة نوش بود

خردیش را خرد حلقه در گوش بود

از ظهور ذکا، وز وفور فتن
بس که نشو و نما با پدر کرده بود

روى دامان او، از و پرورده بود

بابش اندر سفر همره آورده بود

پیش گفتار او، بنده پرورده بود

از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن
دیده در کودکى ، سرد و گرم جهان

خورده بر ماه رخ سیلى ناکسان

کتف و کرده هدف ، بر سنان سنان

در خرابه چه جغد ساخته آشیان

یا چه یعقوب و در کنج بیت الحزن
از یتیمى فلک کار او ساخته

رنگ و رخساره را از عطش باخته

از فراق پدر گشته چون فاخته

بانگ کوکوى او، شورش انداخته

در زمین و زمان از بلا و محن
داغ تبخاله را پاى وى پایدار

طوق و درگردنش از رسن استوار

وز طپانچه بُدَش ارغوانى عذار

گریه طوفان نوح ، ناله صوت هزار

نه قرارش بجان ، نى توانش به تن
در خرابه سکون ساخته در کرب

شور اَیْنَ اءبى ؟ کار او روز و شب

شامگاهان به رنج ، روزها در تعب

اى عجب اى سپهر از تو ثمّ العجب

تا کجا دون نواز شرمى از خویشتن
قدرى انصاف و کن آخر از هرزه گرد

عترت مصطفى وینقدر داغ و درد

شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد

آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد

تا که شد مبتلا اینقدر در فتن
در خرابه شبى خفته و خواب دید

آفتابى به خواب رفت و مهتاب دید

آنچه از بهر وى بود و نایاب دید

یعنى اندر به خواب طلعت باب دید

جاى در شاخ سرو کرده برگ سمن
شاهزاده به شه مدّتى راز داشت

با پدر او بهرراه دمساز داشت

ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت

آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت

گشت و بیدار و ماند شکوه اش در دهن
در سراغ پدر کرد و آن مستمند

باز و چون عندلیب آه و افغان بلند

عرش را همچه فرش در تزلزل فکند

ساخت چون نى بلند ناله از بندو بند

جامه جان ز نو چاک و زد در بدن
زد درآن شب به شام برق آهش علم

سوخت برحال خویش جان اهل حرم

باز اهل حرم ریخت از غم به هم

گشته هریک ز هم چاره جو بهر غم

اُمّ کلثوم را زینب ممتحن
ناله وى رسید چون به گوش یزید

کرد بهرش روان راءس شاه شهید

آن یتیم غریب چون سر شاه دید

زد به سر دست غم وز دل آهى کشید

همچو صامت (268) پرید مرغ روحش ز تن