سفارش تبلیغ
صبا ویژن
بپرهیزید از صولت جوانمرد چون گرسنه شود و از ناکس چون سیر گردد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :26
بازدید دیروز :31
کل بازدید :368152
تعداد کل یاداشته ها : 205
103/2/14
9:30 ع
گلوله ای که سهم پیشانی علی اصغر شد 

test

از سنگر زدم بیرون، از شیار خاکریز وارد کانال شدم. همیشه موقع رفت و برگشت، قدم هایم را می شمردم. هر ده قدم یک گلوله، یک خمپاره، یک تکان شدید، نقشه خیالم را بهم می ریخت.

تا می رفتم دوباره ذهنم را جمع کنم. فکر کنم. دوباره زمین زیرپایم می لرزید.

من دوباره فکرم را از نو، سر می گرفتم. فکر می کنم و می روم، نه خمپاره ای، نه گلوله ای، می رسم خط کمین. «شعبان صالحی» فرمانده گروهان یک، «رسول کریم آبادی» آچار فرانسه گروهان، «علی اصغرنبی پور سید کلائی»، بردار مصلحی، من همشهری علی اصغر نبی پورهستم. آمل...

بچه ها تکیه داده اند به دیواره سنگر کمین، لمیده اند. رسول کلاه آهنی اش را گذاشته نوک اسلحه کلاشینکف، دارد به قناسه چی های عراقی نشانه می دهد، می خنده و میگه. نوچ. خبری نیست. یا کور شدند. یا دور شدند. یا یک خبرهای هست. می گویم:

من برای همین آمدم. آقا یحیی، سفارش کرده که بیام اوضاع را ببینم چه خبره، احساس درونی من می گه، فردا عراق تک می کنه.
 
اصغر، رسول، شعبان، برادرمصلحی می خندند.رسول می گوید:

کشفیات کردی. نه اینکه ما از سر شب منتظریم.گفتیم تو بیای. نه اینکه تو نماینده گردان یارسولی. یک لحظه بروی همین چهل پنجاه متری، تو سنگر کمین عراقی ها، سوال کنید که چه وقت قراره تک کنند. خاطر جمع بشیم.

شعبان صالحی گفت: نه، خارج از شوخی، امشب خیلی ساکت شده و من دلواپسم. برویم یک گشتی بزنیم، ببینیم چه خبره، تا نزدیک صبح عراق حتی یک گلوله هم شلیک نکرد.
 
نزدیک نماز صبح بود، بلند شدم، رفتم یک گشتی توی کمین ها بزنم، کمی آن سو تر، یک کمین دیگر بود، رفتم داخل سنگر کمین؛ شعبان نائیجی و جواد سعادت و حسین برومند و علی فتحی و بردار حبیب نشسته بودند.سلام کردم و نشستم، حبیب بلند شد، با یک تمنای خاص گفت: سعید جان من را ببر عقب، یک مرتبه بچه ها زدند زیر خنده و حبیب دستم را گرفت برد بیرون سنگر کمین توی کانال.

گفتم: چی شده حبیب؟

گفت: سعید من به دلم افتاده صبح عراق تک می کنه، باید من را با موتورت ببری عقب، یک کاری دارم انجام بدم، برمی گردیم.

گفتم: گیر دادی ها، نمیشه، عراق کجا بود حمله کند، حالا بگو اصلا خط اول چه خبره. نگفتم پیاده ام.

گفت: من را ببر، من باید برم عقب و برگردم. فردا سعید عراق تک می کنه، بخاطرش شاید من شهید نشم، شهید نشم حال تو می گیرم، من را ببر، تازه متوجه منظورش شدم.

گفتم: بیخیال، تو شهید بشو نیستی. از حبیب اصرار، از من انکار، حبیب ناراحت شد و من رفتم کمین رسول شان، نماز را خواندیم، دیگه صبح شده بود، نگاهی کردم به ساعت، بیاد مریم افتادم، هر بار که به ساعت نگاه می کردم، یاد مریم می ریخت توی دلم. عقربه ساعت داشت می رفت روی هفت صبح.

شعبان صالحی گفت: ساعت چنده؟
 
گفتم: هفت.

یک مرتبه آتشبار دشمن آغاز شد، صد تانک، صد تیربار، هزارکلاشینکف، صدخمپاره، یک جا شروع کردند به آتش، وجب به وجب خمپاره و گلوله، آنقدر آتش دشمن سنگین شد، قدرت و تعادل ما بهم ریخت...مثل وقتی که صبح از خانه زدی بیرون، هوا بهاری، ناگهان رعد و برق و یک باران نیستانی و تو نمی دانی به کجا پناه ببری.

متحیر شدیم.

نبردی سخت شروع شد.

با تمام توان مواضع ما را می کوبند. از طرفی ما بین خط اول خودمان، روبروی دشمن، یک سد آهنین هستیم، تا نتوانند به راحتی خودشان را به خط اول ما که گردان یا رسول موضع گرفته برسانند. جنگی سخت، که در تمام سال های حضورم در جبهه، چنین آتش سنگینی را هرگز من ندیده ام. زمان را از دست داده ایم.

هوا گرم و سوزان، شرجی هوا، بوی گوگرد، نفس گیر می شود. شب قبل گردان به بچه ها هر کدام یک آب میوه می دهد، من و اصغر نبی پور سهم خودمان را نخوردیم، چون قدری گرم بود، گذاشته بودیم، توی کلمن یخ، توی اوج گرما، فردایش تگری و سرد نوش جان کنیم. نزدیک های ساعت ده صبح بود. توی سنگر درگیری.

همراه رسول و شعبان صالحی و اصغر نبی پور، سخت با عراقی ها درگیریم، نوبت به نوبت آرپیچی می زنیم، تیربار، کلاشینکف...

می خواهیم مانع عبور دشمن بشویم، در وسط آن درگیری و آتش سنگین دشمن، زیر آن گلوله باران، به شوخی به اصغر نبی پور گفتم: اصغر جان، با این وضع که عراق دارد می کوبد، درگیریم.

دو طرف ما را هم که قیچی کردند، دارند میان، ما این میانه مانده ایم، اگر عراقی ها منطقه را بگیرند، آب میوه ها می افته دست شان. ما هم اسیر می شویم.

نامردها جلوی چشم ما می خورند. گفتم: بیا، این آب میوه ها را بخوریم، دست این لعنتی ها نیفته. این را گفتم و بلند شدم رفتم سراغ کلمن یخ، آب میوه را بیارم که چهارنفری با هم بخوریم، داشتم در کلمن یخ را باز می کردم، اصغر نبی پور ایستاده بود روی سرم، کلاشینکف را عمود گرفته روی دهنه کلمن.

گفت: سعید مفتاح، من نمی گذارم این آب میوه ها خورده بشه.

گفتم: یعنی چی؟

گفت: همین که گفتم. حق نداری دست بزنی.

گفتم: اصغرجان همه بچه ها آب میوه سهم خودشان را خوردن، دیدی که این سهم خودماست، من و تو، مگه قرار ما این نبود بزاریم سرد بشه، امروز که هوا گرم شد بخوریم.

دستم را بردم داخل کلمن، یک قوطی را بیرون آوردم. گفتم: بیا این سهم تو. با دست دیگر همین طور که نگاهش می کردم، قوطی دیگر را بیرون آوردم.

گفتم: این هم سهم خودم. حق کسی را که ضایع نکردیم. مال خودماست. من سهم خودم را می خوام بخورم. شما همین. حالا یک قوطی توی دست راستم، یکی دیگر توی دست چپ ام، کلاشینکف توی بغلم.

منتظر پاسخ قطعی اصغرنبی پور هستم.

گفتم: ببین حق کسی نیست. ما داریم سهم خودمان را می خوریم. حق دیگری را که نمی خوام بخورم. اصغرنبی پور گفت: سعید، امروز روز عاشوراست.

امروز روزی است که امام حسین(ع) در صحرای کربلا تشنه شهید شد. تو چطور می خوای آب میوه سرد بخوری. در صورتی که امام حسین آب نداشت. سعید بیا از این آب میوه بگذر؛ در اوج تشنگی، حرف اصغرنبی پور مثل پتک خورد توی سرم.

قوطی ها از دستم افتاد، کلاشینکف را برداشتم، دنبالش راه افتادم توی سنگر درگیری. هنوز بیست دقیقه نگذشته بود. اصغر نبی پور، بین من و رسول، سه نفری، داریم سخت می جنگیم، من و رسول، کلاه آهنی نداریم، سرمان تا نیمه از سنگر بیرون است، سخت تیر اندازی می کنیم.

اصغر نبی پور وسط ما سه نفر، کلاه آهنی دارد. سرش هم از سنگر پائین تره، قسمت اعظم سرش را کلاه آهنی پوشانده است. جوری که لبه سنگر با لبه پائین کلاه آهنی برابر است.

کور سوئی دارد و از زیر لبه کلاه آهنی می بیند و می جنگد. تک تیراندازها، تک تک می زنند، گلوله قناسه و سیمینوف، ازکنار گوش مان، ویزززز، می گذرند. تیری که قسمت پیشانی هر کسی که باشه، خدا آن پیشانی آن شخص را نشانه بکند، که باید شهید بشود، گلوله سهم پیشانی همان شخص می شود.

برای پروانه شدن و پریدن به آسمان. سخت می جنگیم، ناگهان صدای برخورد گلوله با پیشانی اصغر نبی پور، نگاه می کنیم.

اصغر نبی پور با شدت برخورد گلوله به سرش، به پشت می افتد. تیر درست می خورد وسط دو ابروی اصغر، زیر لبه کلاه آهنی، حفره ای که خون از آن می جوشد، روی گونه هایش شره می کند، دهانش کف می کند، دست می گذارم روی صورتش، خون داغ و جوشان است.

بدنش نرم نرم می لرزد. به همراه رسول بلندش می کنیم. اشک حلقه حلقه از چشم های ما می ریزد، گریه امان از ما می گیرد، من زیر سر و شانه اش را محکم می گیرم، رسول هم نیم تنه اصغر را، کمی آن سوتر توی کانال، صدا زدیم، یک سری از بچه های امدادگر را که اصغر نبی پور شهید شد.

می گذاریم اش، روی زمین، می بوسیم اش، وداع می کنیم.  با بغض و بیقراری می رویم توی سنگر. اصغر نبی پور پروانه شد. پرید، اوج گرفت به آسمان....

(علی اصغر نبی پور سیدکلائی، متولد: 1347 از سال 62  آمده بود جبهه، دو بار هم از ناحیه گردن، دست و پا زخمی می شود. هر بار که مجروح می شد، هنوز دوران نقاهت اش تمام نشده، برمی گشت به جبهه. نوحه خوانی و مداحی علی اصغر تو جمع بچه های گردان بنام بود.)


  
  

پاسخ شیعه به وهابیت درباره حضرت زهرا(س)

وهابیت

آیت الله جوادی آملی در درس تفسیر خود ( یکشنبه 12/7/1388 ) به یکی از شبهات جدید وهابیت درباره مصائب حضرت فاطمه زهرا ـ علیها السلام ـ پرداختند، و بر مظلومیت ایشان اشک ریختند.

ایشان که در این درس به آیه 6 سوره مبارکه مریم (یرِثُنی و یرِثُ من آل یعقوب) رسیده‏ بودند این آیه را یکی از پاسخ‏های حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ به غاصبان فدک برشمردند و در ضمن آن، به شبهه‏ای قدیمی که بتازگی درباره از سوی برخی وهابیون افراطی مطرح شده است پاسخ گفتند. اخیراً «عثمان الخمیس» روحانی بشدت افراطی وهابی، در برنامه خود در "شبکه ماهواره‏ای الصفا" به حدیث جعلی «نحن معاشر الانبیاء لانورّث ، ما ترکناه صدقة» استناد کرده و فدک را حق حضرت فاطمه زهرا ـ علیها السلام ـ ندانست. وی در این برنامه‏ها به زعم خود تلاش کرد تا با دلایل متعدد ثابت کند که منظور آیات قرآن از ارثی که انبیاء باقی گذاشتند تنها "علم و نبوت" است.

در پاسخ به این اظهارات بی‏پایه، مفسّر و متأله بزرگ معاصر، آیت‏ الله عبدالله جوادی آملی با توضیح خطبه فدکیه حضرت زهرا و نیز وداع امیرالمؤمنین علی ـ علیهما السلام ـ با ایشان، به ایراد پاسخ پرداختند که در ضمن آن بر مظلومیت آن حضرت اشک ریختند.

آنچه در پی می‏آید متن بیانات ایشان به نقل از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله جوادی آملی است.

نبوت ارثی نیست. «الله أعلم حیث یجعل رسالته»[1]. رسالت، نبوّت، امامت، اینها به عصمت برمی‏گردد، اینها ارثی نیست. این میراث کتاب ـ به معنای نبّوت ـ را ارث بردن نیست.

کتاب را پیامبر به امت ارث می‏دهد. مثل این‏که فرمود: «إنّی تارکٌ فیکم الثّقلین». از ارث به "ترکه" و "ماتَرَک" یاد می‏کنند. در تعبیرات دینی، به "ترکه" یاد شده است. ما هم تعبیر عرفی‏مان این است که: تَرَکه میّت چیست؟ حضرت (ص) هم فرمود: «میراث من قرآن و عترت است؛ "إنّی تارکٌ فیکم الثَقَلَین"، این ترکه، این إرث در بین شما هست». به این معنا ، همه چیز برای همه امّت، چه ظالم، چه صالح، چه طالح ارث است.

وقتی که وجود مبارک زکریا (ع) از ذات اقدس إله فرزند می‏خواهد، چون طبق دو آیه، دو خصیصه‏ی تلخ برای فرزندها ذکر شده، برای اینکه به آن دو خصیصه مبتلا نشود هم در آیه سوره مبارکه آل عمران به خدا عرض کرد: «و اجعله مِن لدُنکَ ذرّیةً طیبة» یعنی فرزند طیب؛ هم در آیه مبارکه سوره مریم عرض کرد: «و اجعله ربِّ رضیا».

در مسأله ارث [ارث گذاشتن انبیاء در آیاتی مثل "یرثنی و یرث من آل یعقوب" و "ورث سلیمان داود"] اقوال متعدّدی است. گفته‏اند:

منظور از میراث، نبوّت است.
منظور از میراث، علم و حکمت است
منظور از میراث، مال است.
این اقوال سه‏گانه در قالب کتاب‏های تفسیری ـ مخصوصاً در جامع قُرطبی ـ آمده.

[بررسی اقوال سه‏گانه :]

اول : منظور ، نبوّت نیست؛ برای این‏که نبوّت امر ارثی نیست؛ بر اساس آیه‏ی «الله أعلمُ حیثُ یَجعَلُ رِسالَتَه» ارثی نیست. هیچکدام از انبیاء ، نبوّت را از نبی قبلی ارث نبردند. سلسله انبیاء ابراهیمی ـ علیهم ‏السلام ـ از وجود مبارک حضرت ابراهیم(ع) و انبیاء بعدی، این‏ها هر کدام بر اساس "اعطاء الهی" به نبوت رسیدند، نه این که ارث برده باشند.

دوم : درباره علم و حکمت ـ که [فرموده‏اند:] «العلماء ورثة الأنبیاء» ـ این سر جایش محفوظ است؛ که اینها وارثان انبیاء هستند. برای این‏که انبیاء معلم کتاب و حکمت‏اند و این‏ها هم علم و حکمت را از انبیاء به ارث می‏برند. این هم اختصاصی به هیچ پیغمبری ندارد.

سوم : می‏ماند مسأله مال. در جریان مسأله مال که قول سوم است اختصاصی به ما شیعه‏ها ندارد، عده‏ای، هم از اهل سنت و هم از قدما و از اصحاب ـ مثل «ابن ‏عباس» و دیگران ـ این ارث را ارث مال دانسته‏اند. ما باید ببینیم که این ارث، ارث مال است یا غیر مال:

روایتی را «مرحوم کلینی رضوان الله علیه» در کافی نقل می‏کند که: انبیاء درهم و دینار را به ارث نمی‏گذارند، این‏ها علم را به ارث می‏گذارند. این روایت را که مرحوم کلینی نقل کرد حق است. یعنی بنای انبیاء بر این نیست که این‏ها مال جمع بکنند؛ مال را به دیگری منتقل بکنند؛ این‏ها نیست.

آنچه که محور نزاع بین دو فرقه است آن ذیلی است که جعل شده ؛ [یعنی] "ما تَرَکناه صدقة". این "ما تَرَکناه صدقة" را که آن‏ها نقل کردند سند ندارد و جعلی است و در جوامع روایی معتبر نیامده و در کتاب شریف کافی هم نیست. آنها این را جعل کردند تا بگویند این "فدک" و امثال فدک صدقه است؛ وقتی صدقه عمومی شد به بیت‏المال می‏رسد؛ وقتی بیت‏المال شد به حاکم وقت منتقل می‏شود؛ و همین کار را هم کردند.

ما برای این‏که ببینیم این روایت درست هست یا نه، اولاً در سند این روایت: متن این روایت به همین جمله ختم می‏شود که مرحوم کافی در کلینی نقل کرده است که «الانبیاء لا یوَرِّثون درهماً و لا دینارا». این ها علم را ارث می‏گذارند. آن «ما تَرَکناه صدقة» در جوامع روایی معتبر نیست. این یک.

و ثانیاً در حجیت روایت: چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد، اولاً و بالذّات باید بر کتاب خدا عرضه شود. این دو طایفه روایات است که هر دو را مرحوم کلینی نقل کرد، بزرگان دیگر هم در جوامع روایی آورده‏اند:

یک طایفه مربوط به عنوان "نصوص علاجیه" است که در کتاب‏های اصولی فراوان مطرح است، که اگر دو خبر معارض بودند چه بکنیم؟ حضرت فرمود که: "ما وافَقَ کتابَ الله" می‏شود حجت، و "ما خالَفَ کتاب الله فاضربوه علی الجدار" و مانند آن. این‏ها به عنوان "نصوص علاجیه" است که روایت‏هایی که معارض هم‏ هستند، معیار حجّت و لاحجّت یا ترجیح إحدی ‏الحجّتین، عرض بر قرآن کریم است.

طایفه دیگر روایاتی است که مطلق است چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد. وجود مبارک پیغمبر ـ علیه و علی آله آلاف التحیة و السلام ـ و هم‏چنین ائمه ـ علیهم ‏السلام ـ فرمودند: «به نام ما حدیث جعل می‏کنند؛ ولی به نام خدا آیه قرآن را نمی‎‏توانند جعل بکنند»... به نام ما روایات جعلی زیاد هست. هر روایتی که از ما به شما رسید بر کتاب خدا عرضه کنید. اگر مطابق با کتاب خدا نبود و مخالف کتاب خدا بود، این حجت نیست و حرف ما نیست.

خدا غریق رحمت کند «علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه» را ؛ ایشان می‏فرمود: طبق همین روایت معلوم می‏شود که چیزهایی را به نام پیغمبر جعل کرده‏اند. برای این‏که این روایت «ستکثر عَلَیّ القالَة» [2] یا صادر شده و یا صادر نشده. اگر صادر شده و پیغمبر(ص) فرمود به نام من دروغ جعل می‏کنند معلوم می‏شود احادیث موضوع داریم. و اگر این روایت صادر نشده باشد همین دلیل بر جعل است، برای این‏که همین را از پیغمبر(ص) نقل کردند. لذا ایشان فرمود: این روایت چه صادر شده باشد چه صادر نشده باشد مضمونش حق است. یعنی معلوم می‏شود که به نام پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ احادیثی جعل می‏کنند.

پس هر روایتی چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد باید بر قرآن کریم عرضه شود. لذا اول ما باید خطوط کلی قرآن را ارزیابی کنیم، بعد روایت را بر قرآن عرضه کنیم.

وقتی آیات قرآن را بررسی می‏کنیم، می‏بینیم عموماتی دارد، اطلاقاتی دارد و خصوصیاتی. هم عموم و اطلاقش شامل أنبیاء و غیر أنبیاء می‏شود، هم آن‏چه که مخصوص أنبیاء است. تمام این اطلاقات از «أقیموا الصلاة»، از «کُتِبَ علیکم الصیام»، از مسأله جهاد، از مسأله حج، از مسائل امر به معروف و نهی از منکر، همه‏ی تکالیف شامل أنبیاء و معصومین ـ علیهم ‏السلام ـ می‏شود. البته آنها احکام مختصه هم دارند نظیر وجوب نماز شب بر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ و مانند آن.

ولی:

یک : «یوصیکم الله فی اولادکم»[3] این‏گونه از عمومات مسأله ارث را تبیین می‏کند و شامل پیغمبر [هم] می شود. همه اینها مشمولند...

دو : آیه سوره مبارکه احزاب که «اولوا الأرحام بعضُهُم اولی ببعض» که طبقات ارث را تبیین می‏کند شامل أنبیاء هم می‏شود.

سه : قصه «وَرِثَ سلیمانُ داود»[4] درباره خصوص نبوّت است.

چهار : اینجا هم «ولیاً یرِثُنی و یرِثُ من آل یعقوب»[5] ظاهرش، مال است. برای این‏که "ارث نبوّت" یا "ارث علم" یا "ارث حکمت" قرینه می‏خواهد.

وقتی عرفاً گفتند ارث، یعنی "مسأله‏ی مال". فلان کس ارث برد، فلان کس وارث است یعنی مال. درست است که می‏شود گفت فلان شخص وارث علم فلان کس است، وارث حکمت فلان کس است ولی مع القرینه است. با قرینه می‏شود ارث را در مسائل علم و حکمت مطرح کرد؛ ولی بی‏قرینه همان مسأله ارث مال است . لغةً این‏طور است، عرفاً این‏طور است، اعتبار عقلاء این‏طور است.

پس این چهار دلیل نشان می‏دهد که أنبیاء همانند افراد دیگر مشمول این عموم و اطلاقات‏اند.

مهم‏تر از همه استدلال صدّیقه کبری ـ سلام ‏الله علیها ـ در حضور همه مهاجر و انصار با اطّلاع وجود مبارک امام زمانش یعنی علی بن ابی‏طالب ـ سلام الله علیه ـ است. حضرت باخبر بود که وجود مبارک صدیقه کبری (س) چگونه دارند احتجاج می‏کنند. یکی از کسانی که این خطبه را حفظ کرد و نقل کرد زینب کبری ـ سلام الله علیها ـ بود که این خطبه را حفظ کرده بود و برای دیگران نقل کرد. یکی از روات این خطبه زینب کبری ـ سلام ‏الله ‏علیها ـ است.

الان شما ملاحظه بفرمایید این خطبه نورانی حضرت (س) از چند بخش تشکیل می‏شود و از چند جهت حضرت استدلال می‏کنند... بعد از حمد و ثنا و توحید الهی و وحی و نبوت و... به مسأله ارث می‏رسند که خطاب به مهاجر و انصار ‏فرمود: «اَیُّهَا الْمُسْلِمُونَ! أَ اُغْلَبُ عَلى اِرثی؟ یا بن أبی‏قحافه! أفی کتاب الله ان ترث اباک و لا ارث أبی»؟ تو قرآن آمده که تو ارث می‏بری ولی من از پدرم ارث نمی‏برم؟ «لقد جئت شیئاً فریا. أفعلى عمد ترکتم کتاب الله و نبذتموه وراء ظهورکم؟ اذ یقول: "و ورث سلیمان داود"؟ و قال فیما اقتصّ من خبر یحیی بن زکریا اذ قال: «فهب لى من لدنک ولیا، یرثنی و یرث من آل یعقوب»؟ پس این آیاتی است مربوط به انبیاء که ارث می‏برند.

و همچنین «و قال: "و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فی کتاب الله"[6] و قال: "یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین"[7] و قال: "ان ترک خیراً الوصیه للوالدین و الاقربین بالمعروف حقاً على المتقین"[8] و زعمتم أن لا حظوة لى و لا أرثُ من أبى؟! و لا رحم بیننا؟! أفخصّکم الله بآیة اخرج أبی منها»؟ یک آیه‏ی خاصی داریم یا دلیل مخصوصی داریم که پدرم ارث نمی‏گذارد؟

بعد هم آن جمله جگر سوز را فرمود که مسأله در و پیکر زدن با [مصیبت و دردناک بودنِ] این جمله اصلاً قابل قیاس نیست (تأثر و گریه استاد) ...

فرمود: شما هیچ دلیلی ندارید که مرا از ارث، محروم کنید مگر اینکه بگویید معاذ الله ... نقل نکنم. [8]

خوب، بعد در جمله‏های بعدی خطبه را ادامه می‏دهند تا آنجا که به مردم خطاب ‏کردند: «أَ اُهْضَمُ تُراثَ اَبی وَ اَنْتُمْ بِمَرْأىً مِنّی وَ مَسْمَعٍ وَ مُنتَدىً وَ مَجمَع» همه‏تان حاضرید می‏بینید که ارث مرا دارند "هضم" می‏کنند.

شما در خطبه 202 نهج‏البلاغه می‏بینید وجود مبارک حضرت امیر (علیه السلام) وقتی می‏خواستند حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دفن کنند رو کرد به قبر مطهر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و عرض کرد: «السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازلة فی جوارک و سریعة اللحاق بک، قلّ یا رسول الله عن صفیّتک صبری ...» تا به این جمله که: «و ستنبّئک ابنتک بتظافر امتک علی هضمها...» این هضم همان است که در خطبه حضرت زهرا آمده ؛ «أَ اُهْضَمُ تُراثَ اَبی وَ اَنْتُمْ بِمَرْأى مِنّی » همه‏تان می‏بینید در روز روشن دارند ارث مرا می‏برند؟ اینجا هم حضرت فرمود: «ستنبّئک ابنتک بتظافر امتک علی هضمها ، فاحفها السؤال و استخبرها الحال...»

بنابراین اطلاقات حاکم است ؛ عمومات حاکم است ؛ دلیل خاص درباره ارث انبیاء حاکم است ؛ مهم‏تر از همه: تفسیر و تبیین و تشریح صدیقه کبری (س) حاضر است. و قبلاً هم گذشت که اگر وجود مبارک حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ یک مطلبی را بفرماید مثل این است که امیرالمؤمنین فرمود، امام باقر فرمود، امام صادق فرمود. معیار حجیت، عصمت گوینده است نه امامت او. اگر کسی معصوم بود قولش حجت است دیگر.

بنابراین این تفسیر که منظور از ارث، ارث مال است می‏شود محکَّم. عمومات و اطلاقات هم حاکم‏اند و دلیل خاص هم تأیید می‏کند و تفسیری که از حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ شده است تبیین می‏کند.

پی‏ نوشت‏ها :

1. سوره انعام ـ آیه 124 .

2. یا «ستکثر بعدی القالة علیّ» یعنی: « پیامبر اکرم ـ صلى الله علیه و سلم ـ فرمود: پس از من کسانی که دروغ بر من می‌بندند فراوان خواهند شد».

9. آن جمله جگرسوز که استاد نقل نکردند این است که: «أم تقولون: إنّ اهل ملّتین لا یتوارثان؟! اولست انا و ابى من اهل ملة واحدة؟» یعنی «مگر اینکه بگویید من مسلمان و بر دین پدرم نیستم» معاذ الله
3. سوره نساء ـ آیه 11 .

4. سوره نمل ـ آیه 16 .

5. سوره مریم ـ آیه‏های 5 و 6 .

6. سوره انفال ـ آیه 75.

7. سوره نساء ـ آیه 11 .

8. سوره بقره ـ آیه 180 .


  
  

 

آهنگری که در قواره یک فرمانده

دوم اردیبهشت سالروز شهادت سردار شهید حاج حسین بصیر است، حاج حسین بصیر را با نام گردان یارسول بهتر می شناسند تا قائم مقام «لشکر 25 کربلا»؛ کتاب: (فانوس کمین)، که به تازگی به قلم: غلامعلی نسائی، توسط انتشارات عماد فردا؛ در چهارده فصل منتشر شده، در فصل نخست کتاب، نحوه شکل گیری گردان یا رسول و چگونگی نام گذاری این گردان را توسط شهید بصیر، اینگونه می نویسد:

غلامعلی نسائی در فانوس کمین آورده است: اتوبوس‌ها در اردوگاه شهید رجائی رامسر صف کشیده‌اند، رزمندگان پس از یک دوره تکمیلی آموزشی از شهرهای شمالی، این جا جمع شده‌اند. هربار از یکی از شهرهای مازندارن، میزبان رزمندگان شمالی است.

از گنبد و گرگان، تا ساری و آمل، فریدونکنار و محمودآباد، چالوس، تا خود رامسر، از همه شهرهای شمالی، رزمنده‌ها آمده‌اند. پائیز سال«1361» است، مه غلیظی از سمت کوهستان روی اردوگاه نشسته، و نسیمی ملایم، از سمت دریا می‌وزد، اردوگاه رامسر با وسعتی زیاد، بین دریا و جنگل، در زمان طاغوت، برای سفرهای شاه خائن و خوش گذرانی‌های خاندان ملعون  پهلوی، به شمال بنا شده است.
با آغاز جنگ تحمیلی، سپاه منطقه سه مازندارن آن را تطهیر کرده برای آموزش نظامی رزمندگان «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا»، بچه‌ها با نظمی آراسته، ایستاده‌اند، نرم نرم دانه‌های مه، روی صورت بچه‌ها می‌نشیند و فضائی دلنشین، بر دل‌ها طنین افکنده است.
هر شش ستون پنجاه نفری، یک گردان نیرو، یک مسئول دارد، مسئول ما شهید «قربانعلی گنجی» و معاونی هم دارد، «بنام حمید شافی» مراسم صبحگاه با بر افراشتن پرچم جمهوری اسلامی ایران آغاز گشته و فرمانده، سپاه ناحیه سه مازنداران، روی جایگاه ایستاده، آرام و دل نشین برای ما حرف می‌زند. ما گوش به فرمان، منتظریم که زیر آن هوای لطیف و پر مهر شمالی، صبگاه تمام بشود، و هجوم ببریم به سمت اتوبوس‌های که منتظر ما، در محوطه اردوگاه صف کشیده‌اند.
پس از سخنرانی فرماندهی سپاه، نوبت توجیهات، برای دریافت کارت جنگی می‌رسد، بچه‌ها به نوبت کارت‌های خود را می‌گیرند، هرکدام که کارش تمام می‌شود، به سرعت، برای سوار شدن با شعار «یا علی مولا» به طرف اتوبوس‌ها می‌دود. نوبتم رسیده بود، کارت جنگی را که گرفتم، مشتاقانه دویدم، یکی دو تا اتوبوس سرک کشیدم، دیدم که پر شده، رسم بر این بود که، بچه‌های هر شهر و محله، گروهی می‌پریدند.
من هنوز خوب با بچه‌ها آشنا نشده‌ام، به همین خاطر، تک مانده‌ام، سوار یکی دیگر از اتوبوس‌ها شدم، خلوت بود. نگاه کردم، تا ته اتوبوس، دو سه نفر، بیشتر نبودند. ردیف چهارم، یک بسیجی با یک کلاه پشمی، اورکت کره ائی، با لباس فرم خاص، نه لباس فرم سپاه بود، نه بسیجی، قدی بلند، کشیده و خوش اندام. متین و جا افتاده، حدود 32 ساله، تنها نشسته بود. با یک نگاه، در دم، به دلم نشست، تصمیم گرفتم کنارش بنشینم. اما نیروئی درونی مرا از نشستن کنار او منع می‌کرد. همه این این هیاهوی درونی‌ام، در چند ثانیه، بیشتر به طول نکشید.
با خودم حدس زدم، مردی این چنین متین، من در قواره‌اش نمی‌گنجم، جوانی بودم پر شور و شعف، او عاقله مردی گرم و سرد چشیده، از کنارش که رد شدم، دستم را گرفت و گفت: پسر بیا پیش من.
ناگهان طوفانی در من برپاشد. داغ شدم و نشستم کنارش، احساس غریبی پیدا کردم، انگار سالهاست که او را می‌شناسم. دستش را گذاشت روی شانه‌ام.
گفت: اسمت چیه پسرجان، چند سال داری؟
گفتم: علی امانی، پانزده سالمه از آمل.
گفت: از خود شهر آمل هستی؟
گفتم: نه حاجی، از روستای «هندو کلاه آمل» دوم راهنمائی را که قبول شدم، رفتم آموزش نظامی«45»روزه گهرباران ساری، تابستان «1360» هم شش ماه کردستان بودم. یک ماه برگشتم خانه، دوباره رفتم جبهه، باز هم قسمت من، کردستان شد. یک مرتبه ساکت شدم. فکر کردم، چقدر پر حرف شدم، خجالت کشیدیم.
اتوبوس داشت پر می‌شد و جذبه او ظرف وجودم را لبریز کرده بود. برای مدتی زمان و مکان را از یاد بردم. با صلوات یکی از رزمنده‌های داخل ماشین، بخودم آمدم. هنوز دست‌های مهربانشریال، روی شانه نحیف من بود.
گفتم: حاج آقا، اسم شما چیه؟
گفت: حسین بصیر از فریدونکنار 
گفتم: فرمانده هستی؟
گفت: مثل تو هستم، یک بسیجی از فریدونکنار، ببینم علی آقا، بار چندم که میای جبهه؟
گفتم: سومین بار حاجی.
گفت: مرحبا، مرحبا، دستی از مهر و عطوفت و انس به سرم کشید، نوازشم کرد. با خودم فکر کردم و توی دلم گفتم: می‌گوید که من حاجی نیستم، فرمانده نیستم، بخدا این حاجی فرمانده است، اصلا من که باورم نمی‌شود!
پرسیدم: حاجی، شما چندمین باره که جبهه می‌روید؟
گفت: اولین بارم است.
خندیدم و گفتم: اولین بارتان که نیست حاجی، از لباس‌تان معلومه، که خیلی فرمانده هستی؟
نرم و ملایم خندید، به فکر فرو رفت، اتوبوس زوزه می‌کشید، نرم نرم قطرات باران روی شیشه اتوبوس می‌غلطید، حاجی سرش را تکیه داد به شیشه، به امواج خیال فرو رفت، هوای داخل اتوبوس گرم و دلنشین، برای لحظاتی، همه چیز ساکن است، نه من حرفی می‌زنم، نه حاجی، با خودم فکر می‌کنم و توی دلم می‌گویم: به من گفت من حاجی نیستم، ولی اصلا به دهنم نمی‌آمد، بگویم «حسین بصیر»
ثانیه‌ها می‌گذشت و من منتظر حرف‌های شیرین حاج بصیرم، اتوبوس که سبقت گرفت، تکانی شدید همه بچه‌ها را به حرف آورد. کم مانده بود که اتوبوس کله پا بشود. وضعیت که عادی شد، حاجی هم خودش را رها کرد و سکوت را شکست.
گفت: خوب علی آقا حصر آبادان بودم. 
گفتم: حاجی، قبل از اینکه جبهه بیائی، چکاره بودی، چند سالته، اهل خود فریدونکناری؟
گفت: من آهنگر بودم، تا شش‌ام نظام قدیم هم درس خواندم، شام غریبان امام حسین سال«1322» بدنیا آدم، قبلا عضو گروه فدائیان اسلام بودم. روزهای نخست تجاوز صدام دیوانه به کشور به عشق امام رفتم جبهه.
گفتم: از خاطرات جبهه برای‌ام تعریف می‌کنی؟
خندید و ادامه داد: بله عشق امام خمینی، وقتی امام دستور داد، حصر آبادان باید شکسته بشود.280 نیرو را آموزش دادیم، بردیم به آبادان، آن‌جا رفتیم سپاه گفتیم: ما آمدیم «280» نفریم، سپاه آن‌جا ما را با خوش روئی پذیرفت، خیلی زود برای حصر آبادان سازماندهی شدیم. ما اصلا اسلحه و تجهیزیات نداشتیم، هیچ سلاحی در اختیار ما نبود، امام هم گفته بود که باید حصر آبادان شکسته بشود.
وقتی رفتیم دنبال سلاح، گفتند: دستوره که به گروه «فدائیان اسلام» اسلحه ندهیم.
گفت: خود بنی صدر کتبا دستور داده به «فدائیان اسلام» تحت هیچ شرایطی سلاح و تجهیزات در اختیارشان نزارید.
گریه افتادیم، تا یک مقدار به ما فشنگ و مهمات و اسلحه دادند، هر بار با گریه و التماس مهمات و تجهیزات می‌گرفتیم، می‌دانی علی آقا؛ ما با چنگ و دندان حصر آبادن را شکستیم. ما توی حصر آبادان، خیلی سختی کشیدیم. اشک ریختیم برای مظلومیت امام، خیلی، خیلی سختی کشیدیم.  
گفتم: امام مگر دستور نداده بود که باید حصر آبادان شکسته بشود، پس بنی صدر خیلی خیانت کرد حاجی؟
گفت: بله، بنی صدر خیلی خائن بود. خیلی دستش توی دست منافقین لعین بود.
در کنار حاج حسین، اصلا متوجه سختی راه نشدم. تا رسیدیم تهران، از آن‌جا یک راست به طرف جبهه رقابیه رفتیم. توی رقابیه که از اتوبوس پیاده شدیم، حاج حسین با من خدا حافظی کرد. دست دادیم و سرم را بوسید.
گفتم: حاجی باز  من تو را می‌بینم، کجا هستی؟ انشالله گفت و رفت.
اتوبوس‌ها همه یکی پس از دیگری می‌رسیدند. شش تا اتوبوس حدود «280» رزمنده شمالی را با خود به رقابیه آورده است. بقیه هم به محورهای دیگر از جبهه جنوب رفتند، قسمت ما رقابیه شد.
شهید گنجی گفت: بچه‌ها هر سه نفر به یک ستون منظم بشوید، تا بتوانیم شما را سازماندهی کنیم. خیلی زود، به ترتیب قد، از کوچکتر به بزرگتر، به ستون، روی زمین نشستیم. خیلی طول نکشید که یک موتور تیلر همه بچه‌ها را از جا بلند کرد. گفتند: «علی فرودس» فرمانده «تیپ یک کربلا»، آمده، بعضی از بچه‌ها موتوری را می‌شناختند. یک چشم‌اش هم ترکش خورده، جانباز بود. از موتور پیاده شد، «شهید گنجی» را بغل کرد. دست همدیگر را گرفتند و آمدند پیش ما، همه به احترام «علی فرودس» صلوات فرستادیم. دستور داد بنشینید. نشستیم روی زمین، هوا خیلی سرد بود. همه خودمان را جمع کرده بودیم و منتظر این‌که تکلیف ما معلوم بشود.
ایستاد مقابل ما و گفت: سلام علیکم. ما هم دست جمعی با صدائی بلند داد زدیم: علیکم السلام برادر فردوس.
بسم الله گفت و شروع کرد به صحبت، از وضع جنگ و منطقه، از محورهای عملیاتی، از استعداد دشمن، چند دقیقه ائی حرف زد، یک مرتبه وسط صحبت، بدون مقدمه صدا زد: حسین آقا بصیر بیاد. من ردیف سوم نشسته بودم، جا خوردم، این فرمانده «تیپ یک کربلا» با حسین آقا بصیر چکار داره، هنوز «لشکر 25 کربلا» پا نگرفته بود. فکر کردم و توی دلم گفتم: ای دل غافل! این حاجی گفت: من فرمانده نیستم. بابا این یک کاره هست. دل توی دلم نبود. تا حاج بصیر آمد، همه صلوات فرستادیم، متین و آرام ایستاد. سلام کرد، علی فردوس دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر و گفت: این حسین آقا بصیر را که می‌بینید، از رزمندگان شجاع شمالی، هم محلی شما، با تقوا و ایمان، مخلص، حاج بصیر نشست روی زمین، سرش را انداخت پائین. از تعریف او دلخور شد. 
علی فردوس؛ ادامه داد که، خوب حاج حسین آقابصیر از دستم دلخور هم می‌شه، اما از امروز قراره فرمانده شما باشه، این فرمانده شما، قبل از این‌که جنگ بشه، در افغانستان همپای مجاهدین مسلمان آن‌جا چند سالی جنگیده، حصر آبادان بوده، فتح المبین بوده، بیت المقدس بوده، رمضان بوده. از روز اول جنگ؛ جبهه بوده. یک ماهی  هم که مرخصی رفته و حالا با خود شما برگشته، دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر که نشسته بود روی زمین، پرسید: حسین آقا، می‌خوای اسم گردان را چی بگذاری؟
حاج بصیر از جا بلند شد و ایستاد. علی فرودس خداحافظی کرد، ما را سپرد به حاج حسین و رفت، ما ماندیم با حاج بصیر، نگاهی به جمع ما انداخت. شروع کرد صحبت کردن، شمرده و شمالی حرف زد.
گفت: بچه‌ها ما انتخاب شده ائیم که برای هدف و اعتقاد مان جان بازی کنیم. انشالله ما با هم پدر صدام را در می‌آوریم. اول باید یک اسم برای گردان انتخاب کنیم. اشاره کرد به پیرمردی که ردیف دوم، جلوتر از من نشسته بود.
گفت: حاجی. پدرجان شما بلند بشوید.
پیرمرد دو زانو نشسته بود. دست هایش را گذاشت روی زمین، با صدای بلند گفت: «یا رسوالله(ص)» تا نام حضرت رسول را برد، همه صلوات بلندی فرستادیم.
حاج حسین گفت: یارسول الله، «گردان یارسول الله» بنشین پدرجان، گفتی تمام شد.
پیرمرد حیران ایستاده بود که چه چیزی را گفته، اصلا برای چی بلند شده، سری چرخاند، بهت زده همه بچه‌ها را نگاه کرد و آرام روی زمین نشست.
حاج حسین گفت: پدرجان من می‌خواستم، شما بلند بشید، نام گردان را انتخاب کنید. بزرگتر از همه ما این‌جا شمائید، الحمدالله به لطف خدا، شما نام گردان را انتخاب کردید. «گردان یا رسول‌الله(ص)» همه صلوات بلندی فرستادیم .
حاج بصیر ادامه داد:  بچه ها، ما انشالله، به لطف خدا این‌جا جمع شده ائیم، تا به تکلیف خودمان عمل کنیم. هر کسی که می‌تواند توی این گردان پیاده خدمت کند، ما در خدمت‌اش هستیم. هر کسی هم که نمی‌تواند، همین حالا بگوید، ما ماموریت‌های سختی در پیش داریم. هر یک از شما فکر کنید، اگر توان سختی‌ها را ندارید، من برای شما جائی که مایل هستید مثلا؛ چادرداری. تدارکات. آشپزخانه. بستگی به توانائی شما دارد. هر جور راحتید انتخاب کنید. اجباری در کار نیست. بچه‌ها هر یک به توان خودشان انتخاب کردند. یکی گفت: من آرپیجی زن هستم. یکی دیگر تیربارچی. یکی امدادگر، یکی هم سقائی، پیرمرد را گذاشت تدارکات و گردان سازماندهی شد.
نگاهی به جمع بچه‌ها انداخت. اشاره کرد سمت من و گفت: علی آقا تو دوست داری کجا باشی؟
گفتم: هر کجا شما دستور بدهید، تابع دستورم، من مطیع امر شما هستم.
حاج حسین گفت: علی آقا«بی‌سیمچی» می‌توانی باشی؟
گفتم: هر چی شما امر کنید، بله می‌توانم.
حاج حسین اعلام کرد؛ بچه‌ها این «علی آقا» مخابرات گردان یا رسول، بیسیمچی گردان است.
پس از سازماندهی، شب را آن‌جا ماندگار شدیم و صبح  خیلی زود جلوی تدارکات ستاد صف کشیدیم. هر یک از بچه‌ها به تناسب رسته انتخابی خود مسلح شد، من بیسیم و کلاشینکفی گرفتم، شدیم پادوی «حاج حسین بصیر» هر کجا که بود، هر جا که می‌رفت، پا به پای اش، دویدم.
عصر بود که حرکت کردیم به سمت جفیر، محور پدافندی بود،و تجربه خوبی برای روزهای سخت و پر تحرک جبهه، مدت سه ماه تمام در آن‌جا پدافند کردیم. موقع تسویه حساب شد، رزمنده‌ها کوله هاشون را بستند و به خانه رفتند. من بیمه حاج بصیر و خانه من پشت پایش؛ شش ماه گذشت، هر چند وقتی یک نامه می‌فرستادم برای خانواده، تا اینکه گردان به طرف مهران حرکت کرد. مدتی را آن‌جا ماندیم، حاجی رفت مکه، وقتی برگشت، من مرخصی بودم که سفارش کرد بیا، رفتم، گفتم: دیگر حاجی حاجی شدی حاجی، خندید، سرم را بوسید. چندین عملیات را پشت سر گذاشتیم، هر بار که مجروع می‌شدیم، مدتی دوران نقاهت را می‌گذراندیم و دوباره می‌رفتم جبهه، حاج بصیر هم چندین بار شیمیائی شد، هر کجا که بود، من بودم، هر بار که زخمی می‌شد، این فیض من را هم بی نصیب نمی‌گذاشت.

 


شهید حاج حسین بصیر

  
  

فرمانده شهیدی که 50 بار مجروح شد

پنجاه بار زخمی شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همین که خوب شد باز رفت به جبهه، مسئولیت های زیادی را تجربه کرد، قائم مقام لشکر 27 محمد رسوالله که شد، گفت: خدمت گذارم در لشکر 27 محمد رسوالله...

 

توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:
«سخنی با مادر عزیزم دارم که از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای کربلا و علی اکبر و علی اصغر و عباس علمدار و زینب و بدن پاره پاره برادر، مصیبتی دیگر است. صبر بر همه مصائب شیوه دخت زهرا (س) است که تو هم سید دخت او هستی، پس صبر کن.»

علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دست های من را می بوسید، من سرش را می بوسیدم و می بوئیدم. وقتی که رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود....
می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نکرد، می گفت: در این شرایط که بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، که کدام را انتخاب کنم،« من جبهه را می پذیرم»
-یک بار هم گفته بودند:« بیا بشو وزیر راه»
گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می کند، می رود پشت میز!؟»
علیرضا حالت پرواز داشت، یک روز قبل از شهید شدنش، در اندیمشک، به خانم اش گفت: «اگه از طرف لشکر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»
علی رضا در نهم بهمن 1365 در حین فرماندهی عملیات «کربلای پنج» در شلمچه در حالی که«قائم مقامی لشکر 27 محمدرسوالله را که داشت، پرکشید...»
علی رضا شهید که شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش...


شهید علی رضا نوری قائم مقام لشکر 27 محمد رسوالله، در محله سردار شهر ساری، در سال سی و یک بدنیا آمد. مادر علی رضا می گوید: آن سال های خیلی دور، خیلی رسم نبود که خانواده ها کودکان خود را به کودکستان بفرستند، علی رضا از همان کودکی، پر جنب جوش و با هوش بود. سه ساله که شد، بردمش کودکستان، وقتی از کودکستان که بر می گشت، همراه پدرش به مسجد می رفت، بخاطر این که از لحاظ فرهنگی آن زمان در کودکستان به مسائل دینی و مذهبی بچه ها توجه نداشتند. به همین خاطر پدرش او را به مسجد می برد. با تقلید از پدرش، به نماز می ایستاد.

علی رضا در سال سی و هفت به دبستان رفت. با وجود اینکه بچه های کلاس اولی روزهای اول دبستان با گریه و ترس به مدرسه می رفتند، علی رضا با شوق و نشاط، لباسش را می پوشید، کیف اش را می انداخت روی شانه، خودش به تنهائی به مدرسه می رفت و می آمد. خیلی پر دل و جرائت بود.
درس خواندن را بسیار جدی می گرفت و در انجام تکالیفش احساس تکلیف می کرد، این حس در او از همان کودکی نهادینه شد.

دوران ابتدائی را با نمرات عالی گذراند، بعد پا به دبیرستان شریف ساری گذاشت. در سال پنجاه، آخرین سال تحصیلی اش بود، پدرش را از دست داد. با معرفت پذیری از سید الشهداء، با صبرو بردباری ادامه تحصیل داد و در همین سال، موفق به اخذ دیپلم ریاضی شد.

مدتی را در محیط زیست مشغول به کار گردید، در سال پنجاه و چهار در دانشکده «پلی تکنیک» در رشته مهندسی راه و ساختمان قبول و با نمرات عالی فارغ التحصیل شد.

در حین تحصیل در دانشکده، با دختری محجبه و مذهبی«طوبی عرب پوریان» به واسطه برادرش که همکلاسی اش بود، آشنا شد، آنها ساکن اهواز بودند. رفتیم خواستگاری دختر، «بله» را که گفتند، با اجازه والدینش، مراسم عقد ساده ائی در خانه خاله دختر در همان اهواز برگزار کردیم.

پس از ازدواج به عنوان«تکنسین» به استخدام راه آهن در آمد، مدتی بعد از ساری به تهران منتقل شد. در همان سالهای قبل انقلاب، هسته ائی را در آنجا تشکیل، و علیه طاغوت، به مبارزه پرداخت.

انقلاب که پیروز شد،«هسته مقاومت» را با عنوان کمیته انقلاب اسلامی راه آهن تهران، ر اه اندازی و فرماندهی آن را به عهده گرفت. در همین حین انجمن اسلامی راه آهن را هم سازماندهی کرد.

با آغاز تحرکات منافقین و ضد انقلاب در انفجار لوله های نفتی جنوب کشور به همراه چند تن از دوستانش به جنوب کشور رفت، آنجا نیز کمیته انقلاب اسلامی راه آهن را تاسیس و پس از تثبیت وضععیت آنجا، آموزش نیروهای حزب الهی، مسئولیت ها را به افراد متعهد و کاردان و انقلابی سپرد.

در سال پنجاه و هشت، وارد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی تهران شد. با توجه به تجربیاتش، به عنوان فرمانده سپاه مستقر در راه آهن انتخاب، دیگر شب و روز نداشت، همه زندگی اش را وقف انقلاب کرد. حوادث پشت حوادث، در گیری با منافقین، گروهک ها، یک مرتبه صدام هم به کشور حمله کرد.

با توجه به تجربیاتی که داشت، یک گروه «72» نفره از پرسنل انقلابی و بسیجی راه آهن، آموزش نظامی داد، و به نام هفتادو دو تن شهدای کربلا، راهی جبهه شدن.

علی رضا می گفت: ما اولین طرح عملیات کلاسیک را بنام عملیات امام زمان(عج) در غرب سوسنگرد طراحی کردیم. محاصره سوسنگرد توسط همین نیروهای هفتاد و دو تن شکسته شد.

دیگر یک جبهه شد و یک علی رضا، در غرب سوسنگرد در سال پنجاه و نه، بد جوری زخمی شد، در بیمارستان شیراز، دکتر ها گمان کردند که او شهید شده است و مهر شهید را به سینه علی رضا زدند.

نمی دانم چه شد که بعدآ متوجه شدن، علی رضا زنده است، فوری به تهران فرستادنش، آنجا از همان صحنه مهر روی سینه اش، عکسی گرفته بودند.

خواهرش به علی رضا گفت: خوشا بحالت امتحان الهی را به بهترین نحو پاسخ گفتی.

علیرضا لبخندی زد و گفت: خواهرم هنوز خیلی مانده.

علیرضا پنجاه بار زخمی شد توی جنگ، هربار که زخمی می شد، هنوز خوب نشده به جبهه می رفت.
در سال 61 دست راستش هم قطع شد، همین که خوب شد باز رفت به جبهه، علی رضا مسئولیت های زیادی را تجربه کرد، این آخری قائم مقام لشکر 27 محمد رسوالله که شد، گفت: خدمت گذارم در لشکر 27 محمد رسوالله.

  
  
<      1   2   3   4   5      >