آنکه فهیمد، آنکه نفهمید – 13
آنکه فهمید:
همهی خواستهی مادر 3 شهید از آقا!
چند سال پیش، تعدادی از پدر و مادرهایی که سن و سالی ازشان گذشته بود و افتخار باغبانی لالههایی سرخ را داشتند، افطار میهمان مقام معظم رهبری در حسینیهی امام خمینی (ره) بودند.
در آن میان، مادر 3 شهید دستواره (سیدمحمدرضا – سیدمحمد – سیدحسین) نیز حضور داشت.
مادر، با قامتی شکسته ولی سربلند، خدمت آقا رسید. آقا سراغ پدر شهیدان را گرفت که ایشان گفت:
- بیماری قلبی داشته که در بیمارستان بستری است وگرنه آرزویش بود تا به زیارت تان بیاید.
مادر، کمی جلوتر رفت و مثلا طوری که دیگران نشنوند، با حجب و حیاء، آرام چیزی به آقا گفت!
فردای آن روز، "مجید جعفرآبادی" - از بچههای واحد تخریب و نیروی سردار شهید "علی عاصمی" - تلفن زد و گفت:
- با خونوادهی شهیدان دستواره آشنایی؟
که جوابم مثبت بود. با خانهشان که تماس گرفتم، متوجه شدم حاج آقا را تازه از بیمارستان آوردهاند. به جعفرآبادی گفتم که آمد و ساعتی بعد با هم در کوچههای تنگ و شلوغ محلهی "علی آباد" در جنوبىترین نقطهی تهران، مقابل در خانهای کوچک زنگ را به صدا درآوردیم.
باورم نمىشد اینجا خانهای باشد که بی هیچ چشم داشتی 4 شهید سرافراز تقدیم اسلام کرده باشد!مادر که در را گشود، خوش آمد گفت و وارد اتاقی شدیم که پدر پیر، بر تختی دراز کشیده بود. خانمی دیگر هم در خانه بود که متوجه شدیم خواهر شهیدان دستواره است.
پس از حال و احوال، وقتی گفتیم برای پىگیری خواستهتان از آقا آمدهایم، مادر دختری جوان را که در اتاق دیگر بود صدا کرد. دختر کنار مادر نشست.
مادر که خواست او را معرفی کند، گفت:
- این دختر دامادمونه. خدابیامرز "علىاصغر الله قلىزاده".
جا خوردم. دامادشان خدابیامرز؟ وقتی خواستم سوال کنم، خودش گفت:
- بله دامادمون اصغر آقا. شوهر همین دخترم.
و به زنی که کنارش نشسته بود اشاره کرد.
گیج شدم. تازه فهمیدم خانوادهی دستواره، جدای از سه مرد غیرتمند خانهشان رضا، محمد و حسین، دامادشان را هم برای اسلام به قربانگاه فرستادهاند.
جعفرآبادی که متوجهی حال من شده بود، برای اینکه فضا را عوض کند، از مادر پرسید که خواستهاش از آقا چه بوده، که ایشان گفت:
- این دختر گل، نوهی منه. هم باباش شهید شده هم سه تا دایىهاش. یه سالی مىشه که لیسانس گرفته. حدود شیش ماهه که رفته توی گزینش بانک شرکت کرده که استخدام بشه. من هیچی نمىخوام. فقط مىخواستم بگم یه کاری بکنید که تکلیف این معلوم بشه. شیش ماهه که منتظر جوابه. هم خودش اذیت میشه هم ما. مىخوام زودتر جوابش رو بدن.
همین؟
- بله همین. دیگه التماس دعا.
همین!
وای!
همهی خواستهی مادر شهیدان از آقا همین؟!
یعنی حتی نخواست تا دختر را بدون نوبت استخدام کنند. فقط گفت بعد شش ماه علافی، تکلیف او را معلوم کنند!
بعدا وقتی از دوستان دربارهی بابای دختر سوال کردم، فهمیدم:
همان سال های جنگ، چند ماهی از حاج رضا خبری نمىشود. اصغر آقا مىرود دنبالش که از او خبری برای خانواده بیاورد. نگو حاج رضا را پیدا مىکند ولی دیگر دلش نمىآید به خانه برگردد. همانجا مىماند و با ماشین، آب و مهمات بین بچهها پخش مىکند که یک گلولهی توپ مىخورد بغلش و چند وقت بعد پیکرش را برای همسر و دختر کوچک یتیمش مىآورند!
امروز از آن پدر و مادر پیر دیگر خبری نیست.
هر دو بر سر سفرهی اباعبدالله الحسین (ع) در کنار فرزندانشان میهمانند.
من هم دیگر رویم نمىشود بروم و پىگیر شوم که سرانجام آن دختر توانست استخدام شود یا نه!