سیزده سال بیشتر نداشتم و اشتیاق زیادی برای اعزام به جبهه داشتم . سردار شهید ،عالی زنده بودی که در آن زمان فرماندهی گروه مقاومت شهید حسین زنده بودی روستای قباکلکی را بر عهده داشت وقتی اشتیاق و تقلای مرا برای رفتن به جبهه می دید یک روز به من فرمودند که تو همین جا نیز می توانی رزمنده باشی و وظیفه مهمتری را انجام دهی؛مثلاً می توانی کمک های مردمی را جمع آوری نمایی که ممکن است در مواقع مهم در جبهه کارامد باشد.
از آن روز به بعد – با آنکه به نظر خودم این کار اصلاً با رشادت های رزمندگان اسلام قابل قیاس نبود- اما با ناچاری اقدام به این کار نمودم که از آن جمله جعبه های دو کیلویی خرما بود که بر روی آنها با ماژیک مشکی :«اهدایی مردم روستای قباکلکی به جبهه های جنگ» را می نوشتم و پس از مدت کوتاهی با دست کاری در کپی شناسنامه، تولد خود را به چهارسال جلوتر کشیدم وبا توجه به قد بلندی که داشتم آین امر را تشخیص ندادند و موفق شدم پس طی دوره ی آموزشی به جبهه اعزام شوم.
وقتی در یکی از مناطق عملیاتی جنوب در خط پدافندی ،یک شب به خاطر آتشبار سخت دشمن بر سر نیروهای ما ،ماشین غذا نتوانست غذا را به بچه ها برساند و بچه ها خیلی گرسنه ماندند نیمه های شب بود که جعبه های خرمایی را بین بچه ها تقسیم کردند صبح روز بعد وقتی جعبه ی خالی را دیدم متوجه شدم که از همان جعبه هایی است که خودم جمع آوری کرده بودم. در آن وقت بود که معنی سخن شهید بزرگوار،عالی را فهمیدم و اهمیت کار مردم در پشت جبهه را دانستم.