سفارش تبلیغ
صبا ویژن
خلق، نانخور خدایند . لذا محبوب ترینِ خلق نزد خدا، کسی است که به نانخوران خدا سودی رساند وخانواده ای را شادمان کند . [.رسول خدا صلی الله علیه و آله]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :97
بازدید دیروز :7
کل بازدید :369805
تعداد کل یاداشته ها : 205
103/9/7
4:29 ع
به بهانه سالگرد رحلت سید آزادگان:یکی از بچه‌ها می‌گفت: روی تخت بیمارستان افتاده، رگ‌های دستش پاره شده بود و از بینی‌اش خون می‌ریخت. ساعاتی بعد، ‌بی‌فریادرس چشم‌ها را بست و از دنیا رفت. چند روز بعد، نامه مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه‌ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود: «فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده‌ام تو را دوباره ببینم».
به گزارش تابناک، در این کنگره، یاد و نام آزادگان سرافرازی که در اوج غربت و شهامت و در نهایت عزت و مظلومیت به شهادت رسیدند، گرامی داشته می شود؛ عزیزانی که حسرت یک آخ را بر دل بعثیون نهادند و سرانجام به جرم وفاداری به امام خمینی (ره) و آرمان های بلند انقلاب اسلامی به دیدار خدا شتافتند تا سند دیگری بر تنهایی فرزندان عاشورایی ایران اسلامی باشند.

به همین مناسبت و با گرامیداشت یاد و خاطره آن بزرگمردان شهید، خاطراتی از آنان را تقدیمتان می کنیم؛ باشد که دستگیر ما در روز حساب باشند:

«سید» فقط می گفت: یازهرا، یازهرا(س)

همان روز نخست، پس از ورود آقای ابوترابی به اردوگاه موصل ? و شادی اسرا، بعثی‌ها تصمیم گرفتند تا شادی بچه‌ها را خراب کنند، مسئول اردوگاه «ضابط احمد» پس از دستور بستن درب‌های آسایشگاه‌ها، دستور حمله را صادر کرد و عراقی‌های آماده، با کابل و چوب و نبشی و مشت و لگد به اسرای تازه وارد یورش بردند، آن قدر زدند که خودشان هم خسته شدند و همه را خون‌آلود کردند.

اما این مرحله اول بود. در مرحله‌ دوم، ضابط احمد فریاد زد: «ابوترابی کیست؟» حاج آقا با آن چهره‌ آرام و چشمان محجوب و بدنی لاغر استخوانی، ایستاد و گفت: «من هستم» و بعثی بی‌ادب، او را به جلو فرا خواند و با یک سوت، سربازانش را به حمله‌ دوباره دستور داد. آ‌ن‌ها هم هیچ کم نگذاشتند در میان ضربه های فراوان و نامنظم، می‌گفتند: «به خمینی توهین کن» و سید سکوت کرده بود و بچه‌ها هم با چشمانی اندوه بار او را می‌نگریستند.

وقتی فشارها زیاد شد. سید فریاد زد: «یا زهرا یا زهرا». کابل‌ها بر پیکر نحیف او فرود آمد و او تنها فریاد می‌زد: «یا زهرا». در این میان، به یکباره خون از سینه‌ سید فوران زد و لباس او پر از خون شد. عراقی‌ها با دیدن پیکر خون‌آلود او دست از شکنجه وی برداشتند.


برگرفته از کتاب «پیام آوران عشق و ایثار»

عشق حضور

هجده سال بیشتر نداشت. ترکش به سرش خورده بود و شنوایی نداشت. سردرد او را کلافه می‌کرد. گاهی تا مرز بیهوشی می‌رفت که همه از او قطع امید می‌کردند. وقتی به هوش می‌آمد، با لبخند می‌گفت: اشکالی ندارد! به زودی آزاد می‌شویم و پیش دکتر «رضای» خودمان می‌روم. او مرا شفا می‌دهد.

یک روز که حالش خیلی بد شد، او را به بیمارستان شهر موصل بردند. دو ماه بعد که او را برگرداندند، بر مچ دست هایش اثر طناب ها هنوز باقی بود. تمام مدت، دستانش را با طناب بسته بودند.

روزی از او ماجرا را پرسیدیم. سرش را با حیا پایین انداخت و گفت: آخر، ما اسیریم. همین که تا اندازه‌ای سرنوشتمان به آقا موسی‌بن جعفر (ع) شبیه شده، سعادت است.

بار دیگر حالش وخیم شد. مدتی گذشت. منتظر بازگشت یا خبر بهبودش بودیم؛ اما خبر شهادتش به ما رسید.

یکی از اسیران مجروح که در اتاقش بود، می‌گفت: آخرین حرف هایش در این دنیا این بود:
«یا امام رضا! اگر به سراغم نیایی من به حضورت می‌آیم». شهادتین را گفت و چشم‌ها را بست.


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»

«بابا علی»

تازه من را عمل کرده بودند و روی تخت بیمارستان موصل بستری بودم. سر شب، «علی» مرا صدا زد. درد می‌کشید. آهسته آهسته خود را به او رساندم و کنار تختش قرار گرفتم. داشت از سوز دل گریه می‌کرد.

«علی جان! از درد می‌نالی یا از اسارت؟». هق هق گریه امانش نمی‌داد. کمی که آرام شد گفت: :«از هیچ‌ کدام. افتخار می‌کنم که مثل امام سجاد(ع)، اسیر و بیمارم؛ اما از این گریه می‌کنم که دارم در غربت شهید می‌شوم».

هر چه کردم تا دلداری‌اش دهم نشد. عکسی از جیب خود درآورد و به آن خیره شد. اشک هم یک ریز از گوشه‌های چشمانش می‌ریخت. «این عکس دختر من است. وقتی به وطن برگشتید به دخترم بگویید بابا علی شهید شد».

بغض گلویم را گرفته بود. دیگر، نه می‌توانستم خودم را نگه دارم و نه می‌دانستم چگونه او را دلداری دهم. تا پاسی از شب بر بالین «علی عزت‌ور» بیدار ماندم.

از نیمه شب گذشته بود که خوابم برد. صبح تا چشم باز کردم، او را نگاه کردم؛ آرام و غریب، شهید شده بود. هق هق گریه امانم نمی‌داد. دیگر وقتی نامه‌های خانواده علی با عکس دختر کوچکش به دستمان می‌رسید، نامه‌هایشان بی‌پاسخ می‌ماند.


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»


آب شدن شمع

او یازده ماه ارشدمان بود. از پا نمی‌افتاد؛ نهضت سوادآموزی را راه انداخت. کلاس قرآن گذاشت. گروه سرود درست کرد و ... شده بود، چهره دوست داشتنی همه بچه‌ها.

رمضان سال ?? که بیماری واگیردار افتاد به جان اردوگاه، او هم مریض شد. عراقی‌ها که او را می‌شناختند، بی‌توجهی کردند. هر روز بر شدت بیماری «عبدالمهدی» افزوده شد.

وقتی او را به بیمارستان صلاح‌الدین بردند که آب بدنش کشیده شده بود. یکی از بچه‌ها می‌گفت: روی تخت بیمارستان افتاده، رگ‌های دستش پاره شده بود و از بینی‌اش خون می‌ریخت. ساعاتی بعد، عبدالمهدی نیک‌منش، بسیجی دارابی، ‌بی‌فریادرس چشم‌ها را بست و از دنیا رفت.

چند روز بعد، نامه مادرش به اردوگاه رسید. یکی از بچه‌ها آن را خواند، در سکوتی سنگین که همراه با اشک بود. «فرزندم عبدالمهدی! چقدر آرزو دارم که تا زنده‌ام تو را دوباره ببینم!».


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»


معتکفین حرم

«حاج منصور»، ایمان و عمل را در خود جمع کرده، برای ما شده بود الگو. همان روز ششم مرداد ?? که نمایندگان صلیب سرخ به اردوگاه رمادیه ?? آمدند، برای نام نویسی اسرا و صدور کارت شناسایی، حال حاج منصور خیلی خراب بود.

آمپول عوضی به او زده بودند. نماینده صلیب سرخ در کنار او داشت مشخصات فردی‌اش را می‌نوشت: «زرنقاش، منصور»... .

یکباره حاج منصور در جلو چشمان بهت‌زده‌ی صلیبی‌ها به شهادت رسید و همه‌ اردوگاه در غم و اندوه فرو رفت.

چند ماه بعد که می‌خواستند اسرا را به کربلا ببرند، شبی که نوبت به بچه‌های اردوگاه ?? رسید، «محمد رحیم موزه»، دوست و همشهری حاج منصور، این خواب را دید که بعدها برای حاج آقا سیدعلی اکبر ابوترابی تعریف کرد:

خواب دیدم در حرم آقا امام حسین (ع) هستیم. خیلی از شهدا هم بودند. در میان آن‌ها‌ «حاج منصور زرنقاش» را دیدم. خوشحال شدم. صورتش را بوسیدم و گفتم: حاجی! اینجا چه کار می‌کنی؟

گفت: از همان شب اول، حضرت فاطمه‌ زهرا (س) مرا آورد در حرم فرزندش امام حسین(ع).


برگرفته از کتاب «شهدای غریب»