انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوتها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید میشدیم که...
به گزارش خبر، سیمین وهابزاده مرتضوی، ??? خاطره از شهدا را در مجموعهای ? جلدی با عنوان «شهرگان شهر» تدوین و انتشارات مرکز اسناد انقلاب اسلامی آن را منتشر کرده است. این مجموعه می خواهد نسل جوان را با رزمندگان دوران هشت ساله دفاع مقدس آشنا کند. «شهرگان شهر» حاصل ?? سال تحقیق در پروندههای شهدای استانهای خراسان است و برای تولید آن مصاحبههایی با خانواده، دوستان و همرزمان شهدا صورت گرفتهاست. بنابر گزارش خبرنگار ما، در بخشی از جلد هشتم این کتاب با عنوان «جدال با شیطان» میخوانیم: «شب جمعه است و دعای کمیل برقرار... شیطان جدالی سخت با من آغاز کرده. فردا قرار است با لباس غواصی به شناسایی برویم. -آخه تو که آموزش غواصی ندیدی! «پناه میبرم به خداوند از شر شیطان رانده شده». -مگه راهکار شهید صبوری رو کشف نکردن؟! مگه امکانات مهندسی دشمن رو ندیدی که پرکوب مشغول احداث موانعن؟! «لاالله الا الله! خدایا شیطان وسوسه گر هنوز در قلبم پایگاه دارد». -مگه نمیدونی که دشمن به احتمال قوی کمین گذاشته؟! مگه نمیدونی احتمال اسارت و شهادت زیاده؟!... اسارت! بله! شکنجه شدن برای کسب اطلاعات! مگه جرات داری چیزی نگی؟ و یا انحرافی و غلط جواب بدی؟ فکر کردی اونا کودن و نفهمن؟! «لاالله الا الله»! چراغها خاموش است و اتاق نسبتا سرد. یک فانوس کم نور آن جلو روشن است و حدود ?? نفر در حال ضجه زدن و گریه کردن. آنها دارند از خدا کمک و استعانت میخواهند. -فردا روز جمعه میخوای بری شناسایی؟ آخه کدوم قانون گفته جمعه هم باید کار کرد و جنگید. هرچه از شروع دعا میگذرد ضجهها بیشتر اوج میگیرد. خدایا! نمیگویم ما را آزمایش نکن! چرا آزمایشمان کن؛ ولی توفیق پایداری و استقامت هم بده. ایمانی محکم عطا کن تا ناخالصیها و ضعفهایمان را بشناسیم. صدای نوجوان ??-?? سالهای که دعای کمیل میخواند با گریه درآمیخته است. احساس میکنم ناخالصیهایم مثل روغن که روی آتش ذوب میشود از سر تا پایم چکیدن گرفته و مثل بغضی در گلویم گره خورده است... (برداشتی از یادداشت شهید سید مهدی بیات)» در بخش دیگری از این کتاب با عنوان «آدرس» که از زبان خواهر شهید علی اکبر بازدار روایت شده آمده است: «خیلی وقت بود منتظر نامهاش ودیم. دلواپسی امانمان را بریده بود تا اینکه یکی از بستگان از منطقه تلفن زد. -علی اکبر شهید شده. ? روز قبل جنازه شو فرستادن مشهد. چرا نمیرین تحویل بگیرن؟ آن زمان اسامی شهدا از تلویزیون اعلام میشد و ما هم مثل همه کسانی که عزیزی در جبهه داشتند گوش به زنگ بودیم. گوشی را که گذاشتم یادم آمد چند روز قبل اسم شهیدی را به نام «بازاری» از تلویزیون شنیدم. اول یکه خوردم ولی خیلی زود به خودم دلداری دادم. -بازاری با بازدار خیلی فرق داره. ممکن نیس اشتباه خونده باشن ولی انگار اشتباه خوانده بودند. مردان فامیل رفتند سردخانه بیمارستان امام رضا (ع). پدر شوهرم با آنها بود. او تعریف کرد. -انبوهی تابوت روی همدیگر چیده شده بود. به نگهبان اسم شهید را گفتیم و با او به جستجو مشغول شدیم. روی بدنه تابوتها اسم شهدا رو نوشته بودن که بعضیاشون خیلی بدخط و ناخوانا بود. کم کم داشتیم از پیدا کردن جنازه علی اکبر ناامید میشدیم. آخه نگهبان حاضر نبود تابوتای ردیف بالا رو پایین بیاره تا بتونیم اسامی رو بخونیم. داشتیم مطمئن میشدیم که علی اکبر اونجا نیس که یه هو صداشو شنیدم.
«حاج آقا! من اینجام! یازدهمین تابوت از همین ردیف که جلوش وایسادین». چنان یکه خوردم که نتونستم تعادلمو حفظ کنم. تلو تلوخوران چند قدم عقب و جلو رفتم و بالاخره با سر خوردم زمین. پسرم جلو دوید و شروع کرد به مالیدن شونه هام. آخه فکر میکرد از دیدن جنازه شهدا حالم بد شده. شکسته بسته حالیاش کردم که تابوت یازدهم رو بیارن پایین.
وقتی در تابوت رو واکردیم علی اکبر رو دیدیم. باور میکنین؟! دونههای عرق مثل شبنم رو صورتش نشسته بود.»