وداع عاشورائی حاج حسین بصیر با بردارش شهید اصغر بصیر
عملیات کربلای یک
حاج حسین، چند روز قبل از عملیات کربلای یک به حاج کمیل گفت: «دیشب خواب دیدم به من یک میوه سیاه و شیرینی دادند و گفتند: «حاج حسین ! این میوه را بخور. من هم با کمال میل آن را خوردم، آقا کمیل، جایت خالی، آنقدر این سیب شیرین بود که خدا وکیلی الان که دارم با شما صحبت میکنم. شیرینی آن در کام من هست.»
آن روز حاج بصیر از این میوه سیاه و شیرین، شهادت خودش را تعبیر کرد و گفت: «خدا کند این میوه سیاه و شیرین خبر شهادت باشد و امیدوارم در همین عملیات که به دستور مستقیم امام انجام میشود به شهادت برسم.»
عملیات «کربلای یک» در ساعت «22,30» دقیقه مورخ «1365,4,1 » با رمز «یاابوالفضل العباس (ع )» آغاز شد. حاجی گردان را فرماندهی کرد، وارد عملیات شدیم.
خط اول را که بچهها شکستند، در قلاویزان مستقر شدیم. دو روز گذشته بود که عراق پاتک سنگینی زد. خمپاره پشت خمپاره، حدود سی متری ما، چند تا از بچه ها، توی یک سنگربودند. خمپاره خورد و سنگر آتش گرفت.
هادی بصیر فرمانده گردان عاشورا که نیروهاش با گردان حاج حسین در شب اول عملیات دست داده بودند، با چند تا از بچه ها، دوید سمت سنگری که آتش گرفته است، سنگر رزمندههای گردان عاشوراست.
چون به ما نزدیک تر بود، به همراه حاج بصیر دویدیم به طرف سنگر، یکی آتش گرفته بود و میسوخت، در همین لحظه چند تا از بچههای دیگر به سمت سنگر دویدند، شروع کردند به داد و فریاد، من و حاجی میدویدیم، دنبال یک چیزی که بتوانیم آتش را خاموش کنیم.
هادی بصیر هم رسید.
تیرماه بود هوا بشدت گرم شده است، آفتاب عمود میتابد. حاج بصیر یک فلاکس آبی را دید، خوشحال شد، دوید به طرف فلاکس، تند و با عجله برداشت، آمد به طرف آتشی که داشت آن رزمنده را ذوب میکرد. فلاکس را سروته کرد، دید خالیه، یک پتو گرفتم، آوردم دادم به حاج حسین، پتو را انداخت روی آن رزمنده و آتش خاموش شد.
هنوز نه من، نه حاجی نمیدانستیم که این رزمنده نامش چیه، آتش که خاموش شد، یک مرتبه حاج بصیر یک حالت غریبی پیدا کرد، در همین لحظه هادی بصیر به حاج حسین بصیر برادرش تبریک گفت، همدیگر را بغل گرفتند، تا آن لحظه هنوز حاج حسین بصیر متوجه نشد که اینکه سوخته چه کسی است.
هادی بصیر به حاج حسین تبریک گفت، اصغر و هادی بصیر دو برادر کوچکتر حاج حسین بصیر هستند. تازه متوجه شدیم که بردار خودشان علی اصغر بصیر است که سوخته و شهید شده است.
حاج بصیر به من گفت: علی برو تویتا را بیار، تند پریدم ماشین را آوردم. پیکر رشید اصغر بصیر را گذاشتیم عقب تویتا، یک راننده نشست جلو، حاج بصیر عقب تویتا کنار بردارش نشست، من هم نشستم کنار حاج بصیر، تویتا به طرف «معراج الشهداء» مهران حرکت کرد.
توی راه حاج حسین، علی اصغر را میبوسید. حرف میزد، گلایه میکرد، آرام گریه میکرد، بغض سنگینی راه گلوی من را بسته بود. حاج حسین به علی اصغر میگفت: اصغرجان این بی معرفتی تو را نشان میدهد. مگر من برادر بزرگ شما نبودم.
مگر تو بردار کوچک من نبودی؟
حقی اگر باشه.
شهادت حق من بود.
من بزرگتر از تو بودم.
این رسم معرفت داری نیست.
حاج حسین شروع کرد به نوحه خواندن؛ من گریه میکردم، حاجی گریه میکرد. حال غریبانهای بود.
علیاصغر اولین شهید خانواده حاج حسین بود. حاجی از این ناراحت بود که چرا اصغر که کوچکتر بود، زودتر شهید شده و تعبیر میوه سیاه و شیرین، جسم سوخته برادره، پیکر شهید اصغر را که به فریدونکنار بردند، حاجی هم رفت، تشیع جنازه اصغر، حاجی یک سخنرانی خوبی هم کرد و مدتی کوتاه ماند و برگشتیم جبهه، من دیگر بیمه حاج بصیرم، هرکجا که هست، پا به پای حاج حسین هستم.
زمان را از دست داده ام. تاریخ برای من اهمیتی ندارد. حاجی محور میگرفت، پدافند میکردیم.
میرفتیم ستاد لشکر25 کربلا، تهران و شمال، تمام زندگی ام خلاصه شده است همپای حاج بصیر، فرصتی دست نمیداد که بروم سری به شهر و خانواده ام بزنم، آنقدر نرفتم که به من خبر دادند که پدر و مادرت آمدند اهواز تو را ببینند. عملیات والفجر مقدماتی تازه تمام شده بود،
حاج بصیر تمام مرخصیها و ملاقاتها را ممنوع کرده، وسط این ماجرا حالا پدر و مادرم آمدند اهواز، حاجی هم دستور داده است که تمام ملاقاتها ممنوع، من وقتی دیدم حاجی چنین دستوری را صادر کرده، سفارش کردم که از پدر و مادرم عذرخواهی کنید از طرف من، بگوئید وضعیت حساس است، بروند، من خودم چند وقت دیگر مرخصی میروم. وقتی حاجی متوجه شد، خیلی از دستم ناراحت شد، گفت برو خبرشان را بگیر، من نرفتم، یعنی نمیشد که بروم.