پاسخ شیعه به وهابیت درباره حضرت زهرا(س)
ایشان که در این درس به آیه 6 سوره مبارکه مریم (یرِثُنی و یرِثُ من آل یعقوب) رسیده بودند این آیه را یکی از پاسخهای حضرت زهرا ـ علیها السلام ـ به غاصبان فدک برشمردند و در ضمن آن، به شبههای قدیمی که بتازگی درباره از سوی برخی وهابیون افراطی مطرح شده است پاسخ گفتند. اخیراً «عثمان الخمیس» روحانی بشدت افراطی وهابی، در برنامه خود در "شبکه ماهوارهای الصفا" به حدیث جعلی «نحن معاشر الانبیاء لانورّث ، ما ترکناه صدقة» استناد کرده و فدک را حق حضرت فاطمه زهرا ـ علیها السلام ـ ندانست. وی در این برنامهها به زعم خود تلاش کرد تا با دلایل متعدد ثابت کند که منظور آیات قرآن از ارثی که انبیاء باقی گذاشتند تنها "علم و نبوت" است.
در پاسخ به این اظهارات بیپایه، مفسّر و متأله بزرگ معاصر، آیت الله عبدالله جوادی آملی با توضیح خطبه فدکیه حضرت زهرا و نیز وداع امیرالمؤمنین علی ـ علیهما السلام ـ با ایشان، به ایراد پاسخ پرداختند که در ضمن آن بر مظلومیت آن حضرت اشک ریختند.
آنچه در پی میآید متن بیانات ایشان به نقل از پایگاه اطلاع رسانی آیت الله جوادی آملی است.
نبوت ارثی نیست. «الله أعلم حیث یجعل رسالته»[1]. رسالت، نبوّت، امامت، اینها به عصمت برمیگردد، اینها ارثی نیست. این میراث کتاب ـ به معنای نبّوت ـ را ارث بردن نیست.
کتاب را پیامبر به امت ارث میدهد. مثل اینکه فرمود: «إنّی تارکٌ فیکم الثّقلین». از ارث به "ترکه" و "ماتَرَک" یاد میکنند. در تعبیرات دینی، به "ترکه" یاد شده است. ما هم تعبیر عرفیمان این است که: تَرَکه میّت چیست؟ حضرت (ص) هم فرمود: «میراث من قرآن و عترت است؛ "إنّی تارکٌ فیکم الثَقَلَین"، این ترکه، این إرث در بین شما هست». به این معنا ، همه چیز برای همه امّت، چه ظالم، چه صالح، چه طالح ارث است.
وقتی که وجود مبارک زکریا (ع) از ذات اقدس إله فرزند میخواهد، چون طبق دو آیه، دو خصیصهی تلخ برای فرزندها ذکر شده، برای اینکه به آن دو خصیصه مبتلا نشود هم در آیه سوره مبارکه آل عمران به خدا عرض کرد: «و اجعله مِن لدُنکَ ذرّیةً طیبة» یعنی فرزند طیب؛ هم در آیه مبارکه سوره مریم عرض کرد: «و اجعله ربِّ رضیا».
در مسأله ارث [ارث گذاشتن انبیاء در آیاتی مثل "یرثنی و یرث من آل یعقوب" و "ورث سلیمان داود"] اقوال متعدّدی است. گفتهاند:
منظور از میراث، نبوّت است.
منظور از میراث، علم و حکمت است
منظور از میراث، مال است.
این اقوال سهگانه در قالب کتابهای تفسیری ـ مخصوصاً در جامع قُرطبی ـ آمده.
[بررسی اقوال سهگانه :]
اول : منظور ، نبوّت نیست؛ برای اینکه نبوّت امر ارثی نیست؛ بر اساس آیهی «الله أعلمُ حیثُ یَجعَلُ رِسالَتَه» ارثی نیست. هیچکدام از انبیاء ، نبوّت را از نبی قبلی ارث نبردند. سلسله انبیاء ابراهیمی ـ علیهم السلام ـ از وجود مبارک حضرت ابراهیم(ع) و انبیاء بعدی، اینها هر کدام بر اساس "اعطاء الهی" به نبوت رسیدند، نه این که ارث برده باشند.
دوم : درباره علم و حکمت ـ که [فرمودهاند:] «العلماء ورثة الأنبیاء» ـ این سر جایش محفوظ است؛ که اینها وارثان انبیاء هستند. برای اینکه انبیاء معلم کتاب و حکمتاند و اینها هم علم و حکمت را از انبیاء به ارث میبرند. این هم اختصاصی به هیچ پیغمبری ندارد.
سوم : میماند مسأله مال. در جریان مسأله مال که قول سوم است اختصاصی به ما شیعهها ندارد، عدهای، هم از اهل سنت و هم از قدما و از اصحاب ـ مثل «ابن عباس» و دیگران ـ این ارث را ارث مال دانستهاند. ما باید ببینیم که این ارث، ارث مال است یا غیر مال:
روایتی را «مرحوم کلینی رضوان الله علیه» در کافی نقل میکند که: انبیاء درهم و دینار را به ارث نمیگذارند، اینها علم را به ارث میگذارند. این روایت را که مرحوم کلینی نقل کرد حق است. یعنی بنای انبیاء بر این نیست که اینها مال جمع بکنند؛ مال را به دیگری منتقل بکنند؛ اینها نیست.
آنچه که محور نزاع بین دو فرقه است آن ذیلی است که جعل شده ؛ [یعنی] "ما تَرَکناه صدقة". این "ما تَرَکناه صدقة" را که آنها نقل کردند سند ندارد و جعلی است و در جوامع روایی معتبر نیامده و در کتاب شریف کافی هم نیست. آنها این را جعل کردند تا بگویند این "فدک" و امثال فدک صدقه است؛ وقتی صدقه عمومی شد به بیتالمال میرسد؛ وقتی بیتالمال شد به حاکم وقت منتقل میشود؛ و همین کار را هم کردند.
ما برای اینکه ببینیم این روایت درست هست یا نه، اولاً در سند این روایت: متن این روایت به همین جمله ختم میشود که مرحوم کافی در کلینی نقل کرده است که «الانبیاء لا یوَرِّثون درهماً و لا دینارا». این ها علم را ارث میگذارند. آن «ما تَرَکناه صدقة» در جوامع روایی معتبر نیست. این یک.
و ثانیاً در حجیت روایت: چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد، اولاً و بالذّات باید بر کتاب خدا عرضه شود. این دو طایفه روایات است که هر دو را مرحوم کلینی نقل کرد، بزرگان دیگر هم در جوامع روایی آوردهاند:
یک طایفه مربوط به عنوان "نصوص علاجیه" است که در کتابهای اصولی فراوان مطرح است، که اگر دو خبر معارض بودند چه بکنیم؟ حضرت فرمود که: "ما وافَقَ کتابَ الله" میشود حجت، و "ما خالَفَ کتاب الله فاضربوه علی الجدار" و مانند آن. اینها به عنوان "نصوص علاجیه" است که روایتهایی که معارض هم هستند، معیار حجّت و لاحجّت یا ترجیح إحدی الحجّتین، عرض بر قرآن کریم است.
طایفه دیگر روایاتی است که مطلق است چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد. وجود مبارک پیغمبر ـ علیه و علی آله آلاف التحیة و السلام ـ و همچنین ائمه ـ علیهم السلام ـ فرمودند: «به نام ما حدیث جعل میکنند؛ ولی به نام خدا آیه قرآن را نمیتوانند جعل بکنند»... به نام ما روایات جعلی زیاد هست. هر روایتی که از ما به شما رسید بر کتاب خدا عرضه کنید. اگر مطابق با کتاب خدا نبود و مخالف کتاب خدا بود، این حجت نیست و حرف ما نیست.
خدا غریق رحمت کند «علامه مجلسی رضوان الله تعالی علیه» را ؛ ایشان میفرمود: طبق همین روایت معلوم میشود که چیزهایی را به نام پیغمبر جعل کردهاند. برای اینکه این روایت «ستکثر عَلَیّ القالَة» [2] یا صادر شده و یا صادر نشده. اگر صادر شده و پیغمبر(ص) فرمود به نام من دروغ جعل میکنند معلوم میشود احادیث موضوع داریم. و اگر این روایت صادر نشده باشد همین دلیل بر جعل است، برای اینکه همین را از پیغمبر(ص) نقل کردند. لذا ایشان فرمود: این روایت چه صادر شده باشد چه صادر نشده باشد مضمونش حق است. یعنی معلوم میشود که به نام پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ احادیثی جعل میکنند.
پس هر روایتی چه معارض داشته باشد چه معارض نداشته باشد باید بر قرآن کریم عرضه شود. لذا اول ما باید خطوط کلی قرآن را ارزیابی کنیم، بعد روایت را بر قرآن عرضه کنیم.
وقتی آیات قرآن را بررسی میکنیم، میبینیم عموماتی دارد، اطلاقاتی دارد و خصوصیاتی. هم عموم و اطلاقش شامل أنبیاء و غیر أنبیاء میشود، هم آنچه که مخصوص أنبیاء است. تمام این اطلاقات از «أقیموا الصلاة»، از «کُتِبَ علیکم الصیام»، از مسأله جهاد، از مسأله حج، از مسائل امر به معروف و نهی از منکر، همهی تکالیف شامل أنبیاء و معصومین ـ علیهم السلام ـ میشود. البته آنها احکام مختصه هم دارند نظیر وجوب نماز شب بر پیغمبر ـ صلی الله علیه و آله و سلّم ـ و مانند آن.
ولی:
یک : «یوصیکم الله فی اولادکم»[3] اینگونه از عمومات مسأله ارث را تبیین میکند و شامل پیغمبر [هم] می شود. همه اینها مشمولند...
دو : آیه سوره مبارکه احزاب که «اولوا الأرحام بعضُهُم اولی ببعض» که طبقات ارث را تبیین میکند شامل أنبیاء هم میشود.
سه : قصه «وَرِثَ سلیمانُ داود»[4] درباره خصوص نبوّت است.
چهار : اینجا هم «ولیاً یرِثُنی و یرِثُ من آل یعقوب»[5] ظاهرش، مال است. برای اینکه "ارث نبوّت" یا "ارث علم" یا "ارث حکمت" قرینه میخواهد.
وقتی عرفاً گفتند ارث، یعنی "مسألهی مال". فلان کس ارث برد، فلان کس وارث است یعنی مال. درست است که میشود گفت فلان شخص وارث علم فلان کس است، وارث حکمت فلان کس است ولی مع القرینه است. با قرینه میشود ارث را در مسائل علم و حکمت مطرح کرد؛ ولی بیقرینه همان مسأله ارث مال است . لغةً اینطور است، عرفاً اینطور است، اعتبار عقلاء اینطور است.
پس این چهار دلیل نشان میدهد که أنبیاء همانند افراد دیگر مشمول این عموم و اطلاقاتاند.
مهمتر از همه استدلال صدّیقه کبری ـ سلام الله علیها ـ در حضور همه مهاجر و انصار با اطّلاع وجود مبارک امام زمانش یعنی علی بن ابیطالب ـ سلام الله علیه ـ است. حضرت باخبر بود که وجود مبارک صدیقه کبری (س) چگونه دارند احتجاج میکنند. یکی از کسانی که این خطبه را حفظ کرد و نقل کرد زینب کبری ـ سلام الله علیها ـ بود که این خطبه را حفظ کرده بود و برای دیگران نقل کرد. یکی از روات این خطبه زینب کبری ـ سلام الله علیها ـ است.
الان شما ملاحظه بفرمایید این خطبه نورانی حضرت (س) از چند بخش تشکیل میشود و از چند جهت حضرت استدلال میکنند... بعد از حمد و ثنا و توحید الهی و وحی و نبوت و... به مسأله ارث میرسند که خطاب به مهاجر و انصار فرمود: «اَیُّهَا الْمُسْلِمُونَ! أَ اُغْلَبُ عَلى اِرثی؟ یا بن أبیقحافه! أفی کتاب الله ان ترث اباک و لا ارث أبی»؟ تو قرآن آمده که تو ارث میبری ولی من از پدرم ارث نمیبرم؟ «لقد جئت شیئاً فریا. أفعلى عمد ترکتم کتاب الله و نبذتموه وراء ظهورکم؟ اذ یقول: "و ورث سلیمان داود"؟ و قال فیما اقتصّ من خبر یحیی بن زکریا اذ قال: «فهب لى من لدنک ولیا، یرثنی و یرث من آل یعقوب»؟ پس این آیاتی است مربوط به انبیاء که ارث میبرند.
و همچنین «و قال: "و اولوا الارحام بعضهم اولى ببعض فی کتاب الله"[6] و قال: "یوصیکم الله فی اولادکم للذکر مثل حظ الانثیین"[7] و قال: "ان ترک خیراً الوصیه للوالدین و الاقربین بالمعروف حقاً على المتقین"[8] و زعمتم أن لا حظوة لى و لا أرثُ من أبى؟! و لا رحم بیننا؟! أفخصّکم الله بآیة اخرج أبی منها»؟ یک آیهی خاصی داریم یا دلیل مخصوصی داریم که پدرم ارث نمیگذارد؟
بعد هم آن جمله جگر سوز را فرمود که مسأله در و پیکر زدن با [مصیبت و دردناک بودنِ] این جمله اصلاً قابل قیاس نیست (تأثر و گریه استاد) ...
فرمود: شما هیچ دلیلی ندارید که مرا از ارث، محروم کنید مگر اینکه بگویید معاذ الله ... نقل نکنم. [8]
خوب، بعد در جملههای بعدی خطبه را ادامه میدهند تا آنجا که به مردم خطاب کردند: «أَ اُهْضَمُ تُراثَ اَبی وَ اَنْتُمْ بِمَرْأىً مِنّی وَ مَسْمَعٍ وَ مُنتَدىً وَ مَجمَع» همهتان حاضرید میبینید که ارث مرا دارند "هضم" میکنند.
شما در خطبه 202 نهجالبلاغه میبینید وجود مبارک حضرت امیر (علیه السلام) وقتی میخواستند حضرت زهرا(سلام الله علیها) را دفن کنند رو کرد به قبر مطهر پیغمبر (صلی الله علیه و آله) و عرض کرد: «السلام علیک یا رسول الله عنی و عن ابنتک النازلة فی جوارک و سریعة اللحاق بک، قلّ یا رسول الله عن صفیّتک صبری ...» تا به این جمله که: «و ستنبّئک ابنتک بتظافر امتک علی هضمها...» این هضم همان است که در خطبه حضرت زهرا آمده ؛ «أَ اُهْضَمُ تُراثَ اَبی وَ اَنْتُمْ بِمَرْأى مِنّی » همهتان میبینید در روز روشن دارند ارث مرا میبرند؟ اینجا هم حضرت فرمود: «ستنبّئک ابنتک بتظافر امتک علی هضمها ، فاحفها السؤال و استخبرها الحال...»
بنابراین اطلاقات حاکم است ؛ عمومات حاکم است ؛ دلیل خاص درباره ارث انبیاء حاکم است ؛ مهمتر از همه: تفسیر و تبیین و تشریح صدیقه کبری (س) حاضر است. و قبلاً هم گذشت که اگر وجود مبارک حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ یک مطلبی را بفرماید مثل این است که امیرالمؤمنین فرمود، امام باقر فرمود، امام صادق فرمود. معیار حجیت، عصمت گوینده است نه امامت او. اگر کسی معصوم بود قولش حجت است دیگر.
بنابراین این تفسیر که منظور از ارث، ارث مال است میشود محکَّم. عمومات و اطلاقات هم حاکماند و دلیل خاص هم تأیید میکند و تفسیری که از حضرت زهرا ـ سلام الله علیها ـ شده است تبیین میکند.
پی نوشتها :
1. سوره انعام ـ آیه 124 .
2. یا «ستکثر بعدی القالة علیّ» یعنی: « پیامبر اکرم ـ صلى الله علیه و سلم ـ فرمود: پس از من کسانی که دروغ بر من میبندند فراوان خواهند شد».
9. آن جمله جگرسوز که استاد نقل نکردند این است که: «أم تقولون: إنّ اهل ملّتین لا یتوارثان؟! اولست انا و ابى من اهل ملة واحدة؟» یعنی «مگر اینکه بگویید من مسلمان و بر دین پدرم نیستم» معاذ الله
3. سوره نساء ـ آیه 11 .
4. سوره نمل ـ آیه 16 .
5. سوره مریم ـ آیههای 5 و 6 .
6. سوره انفال ـ آیه 75.
7. سوره نساء ـ آیه 11 .
8. سوره بقره ـ آیه 180 .
غلامعلی نسائی در فانوس کمین آورده است: اتوبوسها در اردوگاه شهید رجائی رامسر صف کشیدهاند، رزمندگان پس از یک دوره تکمیلی آموزشی از شهرهای شمالی، این جا جمع شدهاند. هربار از یکی از شهرهای مازندارن، میزبان رزمندگان شمالی است.
از گنبد و گرگان، تا ساری و آمل، فریدونکنار و محمودآباد، چالوس، تا خود رامسر، از همه شهرهای شمالی، رزمندهها آمدهاند. پائیز سال«1361» است، مه غلیظی از سمت کوهستان روی اردوگاه نشسته، و نسیمی ملایم، از سمت دریا میوزد، اردوگاه رامسر با وسعتی زیاد، بین دریا و جنگل، در زمان طاغوت، برای سفرهای شاه خائن و خوش گذرانیهای خاندان ملعون پهلوی، به شمال بنا شده است.
با آغاز جنگ تحمیلی، سپاه منطقه سه مازندارن آن را تطهیر کرده برای آموزش نظامی رزمندگان «لشکر ویژه خط شکن 25 کربلا»، بچهها با نظمی آراسته، ایستادهاند، نرم نرم دانههای مه، روی صورت بچهها مینشیند و فضائی دلنشین، بر دلها طنین افکنده است.
هر شش ستون پنجاه نفری، یک گردان نیرو، یک مسئول دارد، مسئول ما شهید «قربانعلی گنجی» و معاونی هم دارد، «بنام حمید شافی» مراسم صبحگاه با بر افراشتن پرچم جمهوری اسلامی ایران آغاز گشته و فرمانده، سپاه ناحیه سه مازنداران، روی جایگاه ایستاده، آرام و دل نشین برای ما حرف میزند. ما گوش به فرمان، منتظریم که زیر آن هوای لطیف و پر مهر شمالی، صبگاه تمام بشود، و هجوم ببریم به سمت اتوبوسهای که منتظر ما، در محوطه اردوگاه صف کشیدهاند.
پس از سخنرانی فرماندهی سپاه، نوبت توجیهات، برای دریافت کارت جنگی میرسد، بچهها به نوبت کارتهای خود را میگیرند، هرکدام که کارش تمام میشود، به سرعت، برای سوار شدن با شعار «یا علی مولا» به طرف اتوبوسها میدود. نوبتم رسیده بود، کارت جنگی را که گرفتم، مشتاقانه دویدم، یکی دو تا اتوبوس سرک کشیدم، دیدم که پر شده، رسم بر این بود که، بچههای هر شهر و محله، گروهی میپریدند.
من هنوز خوب با بچهها آشنا نشدهام، به همین خاطر، تک ماندهام، سوار یکی دیگر از اتوبوسها شدم، خلوت بود. نگاه کردم، تا ته اتوبوس، دو سه نفر، بیشتر نبودند. ردیف چهارم، یک بسیجی با یک کلاه پشمی، اورکت کره ائی، با لباس فرم خاص، نه لباس فرم سپاه بود، نه بسیجی، قدی بلند، کشیده و خوش اندام. متین و جا افتاده، حدود 32 ساله، تنها نشسته بود. با یک نگاه، در دم، به دلم نشست، تصمیم گرفتم کنارش بنشینم. اما نیروئی درونی مرا از نشستن کنار او منع میکرد. همه این این هیاهوی درونیام، در چند ثانیه، بیشتر به طول نکشید.
با خودم حدس زدم، مردی این چنین متین، من در قوارهاش نمیگنجم، جوانی بودم پر شور و شعف، او عاقله مردی گرم و سرد چشیده، از کنارش که رد شدم، دستم را گرفت و گفت: پسر بیا پیش من.
ناگهان طوفانی در من برپاشد. داغ شدم و نشستم کنارش، احساس غریبی پیدا کردم، انگار سالهاست که او را میشناسم. دستش را گذاشت روی شانهام.
گفت: اسمت چیه پسرجان، چند سال داری؟
گفتم: علی امانی، پانزده سالمه از آمل.
گفت: از خود شهر آمل هستی؟
گفتم: نه حاجی، از روستای «هندو کلاه آمل» دوم راهنمائی را که قبول شدم، رفتم آموزش نظامی«45»روزه گهرباران ساری، تابستان «1360» هم شش ماه کردستان بودم. یک ماه برگشتم خانه، دوباره رفتم جبهه، باز هم قسمت من، کردستان شد. یک مرتبه ساکت شدم. فکر کردم، چقدر پر حرف شدم، خجالت کشیدیم.
اتوبوس داشت پر میشد و جذبه او ظرف وجودم را لبریز کرده بود. برای مدتی زمان و مکان را از یاد بردم. با صلوات یکی از رزمندههای داخل ماشین، بخودم آمدم. هنوز دستهای مهربانشریال، روی شانه نحیف من بود.
گفتم: حاج آقا، اسم شما چیه؟
گفت: حسین بصیر از فریدونکنار
گفتم: فرمانده هستی؟
گفت: مثل تو هستم، یک بسیجی از فریدونکنار، ببینم علی آقا، بار چندم که میای جبهه؟
گفتم: سومین بار حاجی.
گفت: مرحبا، مرحبا، دستی از مهر و عطوفت و انس به سرم کشید، نوازشم کرد. با خودم فکر کردم و توی دلم گفتم: میگوید که من حاجی نیستم، فرمانده نیستم، بخدا این حاجی فرمانده است، اصلا من که باورم نمیشود!
پرسیدم: حاجی، شما چندمین باره که جبهه میروید؟
گفت: اولین بارم است.
خندیدم و گفتم: اولین بارتان که نیست حاجی، از لباستان معلومه، که خیلی فرمانده هستی؟
نرم و ملایم خندید، به فکر فرو رفت، اتوبوس زوزه میکشید، نرم نرم قطرات باران روی شیشه اتوبوس میغلطید، حاجی سرش را تکیه داد به شیشه، به امواج خیال فرو رفت، هوای داخل اتوبوس گرم و دلنشین، برای لحظاتی، همه چیز ساکن است، نه من حرفی میزنم، نه حاجی، با خودم فکر میکنم و توی دلم میگویم: به من گفت من حاجی نیستم، ولی اصلا به دهنم نمیآمد، بگویم «حسین بصیر»
ثانیهها میگذشت و من منتظر حرفهای شیرین حاج بصیرم، اتوبوس که سبقت گرفت، تکانی شدید همه بچهها را به حرف آورد. کم مانده بود که اتوبوس کله پا بشود. وضعیت که عادی شد، حاجی هم خودش را رها کرد و سکوت را شکست.
گفت: خوب علی آقا حصر آبادان بودم.
گفتم: حاجی، قبل از اینکه جبهه بیائی، چکاره بودی، چند سالته، اهل خود فریدونکناری؟
گفت: من آهنگر بودم، تا ششام نظام قدیم هم درس خواندم، شام غریبان امام حسین سال«1322» بدنیا آدم، قبلا عضو گروه فدائیان اسلام بودم. روزهای نخست تجاوز صدام دیوانه به کشور به عشق امام رفتم جبهه.
گفتم: از خاطرات جبهه برایام تعریف میکنی؟
خندید و ادامه داد: بله عشق امام خمینی، وقتی امام دستور داد، حصر آبادان باید شکسته بشود.280 نیرو را آموزش دادیم، بردیم به آبادان، آنجا رفتیم سپاه گفتیم: ما آمدیم «280» نفریم، سپاه آنجا ما را با خوش روئی پذیرفت، خیلی زود برای حصر آبادان سازماندهی شدیم. ما اصلا اسلحه و تجهیزیات نداشتیم، هیچ سلاحی در اختیار ما نبود، امام هم گفته بود که باید حصر آبادان شکسته بشود.
وقتی رفتیم دنبال سلاح، گفتند: دستوره که به گروه «فدائیان اسلام» اسلحه ندهیم.
گفت: خود بنی صدر کتبا دستور داده به «فدائیان اسلام» تحت هیچ شرایطی سلاح و تجهیزات در اختیارشان نزارید.
گریه افتادیم، تا یک مقدار به ما فشنگ و مهمات و اسلحه دادند، هر بار با گریه و التماس مهمات و تجهیزات میگرفتیم، میدانی علی آقا؛ ما با چنگ و دندان حصر آبادن را شکستیم. ما توی حصر آبادان، خیلی سختی کشیدیم. اشک ریختیم برای مظلومیت امام، خیلی، خیلی سختی کشیدیم.
گفتم: امام مگر دستور نداده بود که باید حصر آبادان شکسته بشود، پس بنی صدر خیلی خیانت کرد حاجی؟
گفت: بله، بنی صدر خیلی خائن بود. خیلی دستش توی دست منافقین لعین بود.
در کنار حاج حسین، اصلا متوجه سختی راه نشدم. تا رسیدیم تهران، از آنجا یک راست به طرف جبهه رقابیه رفتیم. توی رقابیه که از اتوبوس پیاده شدیم، حاج حسین با من خدا حافظی کرد. دست دادیم و سرم را بوسید.
گفتم: حاجی باز من تو را میبینم، کجا هستی؟ انشالله گفت و رفت.
اتوبوسها همه یکی پس از دیگری میرسیدند. شش تا اتوبوس حدود «280» رزمنده شمالی را با خود به رقابیه آورده است. بقیه هم به محورهای دیگر از جبهه جنوب رفتند، قسمت ما رقابیه شد.
شهید گنجی گفت: بچهها هر سه نفر به یک ستون منظم بشوید، تا بتوانیم شما را سازماندهی کنیم. خیلی زود، به ترتیب قد، از کوچکتر به بزرگتر، به ستون، روی زمین نشستیم. خیلی طول نکشید که یک موتور تیلر همه بچهها را از جا بلند کرد. گفتند: «علی فرودس» فرمانده «تیپ یک کربلا»، آمده، بعضی از بچهها موتوری را میشناختند. یک چشماش هم ترکش خورده، جانباز بود. از موتور پیاده شد، «شهید گنجی» را بغل کرد. دست همدیگر را گرفتند و آمدند پیش ما، همه به احترام «علی فرودس» صلوات فرستادیم. دستور داد بنشینید. نشستیم روی زمین، هوا خیلی سرد بود. همه خودمان را جمع کرده بودیم و منتظر اینکه تکلیف ما معلوم بشود.
ایستاد مقابل ما و گفت: سلام علیکم. ما هم دست جمعی با صدائی بلند داد زدیم: علیکم السلام برادر فردوس.
بسم الله گفت و شروع کرد به صحبت، از وضع جنگ و منطقه، از محورهای عملیاتی، از استعداد دشمن، چند دقیقه ائی حرف زد، یک مرتبه وسط صحبت، بدون مقدمه صدا زد: حسین آقا بصیر بیاد. من ردیف سوم نشسته بودم، جا خوردم، این فرمانده «تیپ یک کربلا» با حسین آقا بصیر چکار داره، هنوز «لشکر 25 کربلا» پا نگرفته بود. فکر کردم و توی دلم گفتم: ای دل غافل! این حاجی گفت: من فرمانده نیستم. بابا این یک کاره هست. دل توی دلم نبود. تا حاج بصیر آمد، همه صلوات فرستادیم، متین و آرام ایستاد. سلام کرد، علی فردوس دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر و گفت: این حسین آقا بصیر را که میبینید، از رزمندگان شجاع شمالی، هم محلی شما، با تقوا و ایمان، مخلص، حاج بصیر نشست روی زمین، سرش را انداخت پائین. از تعریف او دلخور شد.
علی فردوس؛ ادامه داد که، خوب حاج حسین آقابصیر از دستم دلخور هم میشه، اما از امروز قراره فرمانده شما باشه، این فرمانده شما، قبل از اینکه جنگ بشه، در افغانستان همپای مجاهدین مسلمان آنجا چند سالی جنگیده، حصر آبادان بوده، فتح المبین بوده، بیت المقدس بوده، رمضان بوده. از روز اول جنگ؛ جبهه بوده. یک ماهی هم که مرخصی رفته و حالا با خود شما برگشته، دستش را گذاشت روی شانه حاج بصیر که نشسته بود روی زمین، پرسید: حسین آقا، میخوای اسم گردان را چی بگذاری؟
حاج بصیر از جا بلند شد و ایستاد. علی فرودس خداحافظی کرد، ما را سپرد به حاج حسین و رفت، ما ماندیم با حاج بصیر، نگاهی به جمع ما انداخت. شروع کرد صحبت کردن، شمرده و شمالی حرف زد.
گفت: بچهها ما انتخاب شده ائیم که برای هدف و اعتقاد مان جان بازی کنیم. انشالله ما با هم پدر صدام را در میآوریم. اول باید یک اسم برای گردان انتخاب کنیم. اشاره کرد به پیرمردی که ردیف دوم، جلوتر از من نشسته بود.
گفت: حاجی. پدرجان شما بلند بشوید.
پیرمرد دو زانو نشسته بود. دست هایش را گذاشت روی زمین، با صدای بلند گفت: «یا رسوالله(ص)» تا نام حضرت رسول را برد، همه صلوات بلندی فرستادیم.
حاج حسین گفت: یارسول الله، «گردان یارسول الله» بنشین پدرجان، گفتی تمام شد.
پیرمرد حیران ایستاده بود که چه چیزی را گفته، اصلا برای چی بلند شده، سری چرخاند، بهت زده همه بچهها را نگاه کرد و آرام روی زمین نشست.
حاج حسین گفت: پدرجان من میخواستم، شما بلند بشید، نام گردان را انتخاب کنید. بزرگتر از همه ما اینجا شمائید، الحمدالله به لطف خدا، شما نام گردان را انتخاب کردید. «گردان یا رسولالله(ص)» همه صلوات بلندی فرستادیم .
حاج بصیر ادامه داد: بچه ها، ما انشالله، به لطف خدا اینجا جمع شده ائیم، تا به تکلیف خودمان عمل کنیم. هر کسی که میتواند توی این گردان پیاده خدمت کند، ما در خدمتاش هستیم. هر کسی هم که نمیتواند، همین حالا بگوید، ما ماموریتهای سختی در پیش داریم. هر یک از شما فکر کنید، اگر توان سختیها را ندارید، من برای شما جائی که مایل هستید مثلا؛ چادرداری. تدارکات. آشپزخانه. بستگی به توانائی شما دارد. هر جور راحتید انتخاب کنید. اجباری در کار نیست. بچهها هر یک به توان خودشان انتخاب کردند. یکی گفت: من آرپیجی زن هستم. یکی دیگر تیربارچی. یکی امدادگر، یکی هم سقائی، پیرمرد را گذاشت تدارکات و گردان سازماندهی شد.
نگاهی به جمع بچهها انداخت. اشاره کرد سمت من و گفت: علی آقا تو دوست داری کجا باشی؟
گفتم: هر کجا شما دستور بدهید، تابع دستورم، من مطیع امر شما هستم.
حاج حسین گفت: علی آقا«بیسیمچی» میتوانی باشی؟
گفتم: هر چی شما امر کنید، بله میتوانم.
حاج حسین اعلام کرد؛ بچهها این «علی آقا» مخابرات گردان یا رسول، بیسیمچی گردان است.
پس از سازماندهی، شب را آنجا ماندگار شدیم و صبح خیلی زود جلوی تدارکات ستاد صف کشیدیم. هر یک از بچهها به تناسب رسته انتخابی خود مسلح شد، من بیسیم و کلاشینکفی گرفتم، شدیم پادوی «حاج حسین بصیر» هر کجا که بود، هر جا که میرفت، پا به پای اش، دویدم.
عصر بود که حرکت کردیم به سمت جفیر، محور پدافندی بود،و تجربه خوبی برای روزهای سخت و پر تحرک جبهه، مدت سه ماه تمام در آنجا پدافند کردیم. موقع تسویه حساب شد، رزمندهها کوله هاشون را بستند و به خانه رفتند. من بیمه حاج بصیر و خانه من پشت پایش؛ شش ماه گذشت، هر چند وقتی یک نامه میفرستادم برای خانواده، تا اینکه گردان به طرف مهران حرکت کرد. مدتی را آنجا ماندیم، حاجی رفت مکه، وقتی برگشت، من مرخصی بودم که سفارش کرد بیا، رفتم، گفتم: دیگر حاجی حاجی شدی حاجی، خندید، سرم را بوسید. چندین عملیات را پشت سر گذاشتیم، هر بار که مجروع میشدیم، مدتی دوران نقاهت را میگذراندیم و دوباره میرفتم جبهه، حاج بصیر هم چندین بار شیمیائی شد، هر کجا که بود، من بودم، هر بار که زخمی میشد، این فیض من را هم بی نصیب نمیگذاشت.
فرمانده شهیدی که 50 بار مجروح شد
پنجاه بار زخمی شد. سال 61 دست راستش قطع شد، همین که خوب شد باز رفت به جبهه، مسئولیت های زیادی را تجربه کرد، قائم مقام لشکر 27 محمد رسوالله که شد، گفت: خدمت گذارم در لشکر 27 محمد رسوالله...
توی وصیت نامه اش برای من نوشته بود:
«سخنی با مادر عزیزم دارم که از دست دادن فرزند سخت است اما صحرای کربلا و علی اکبر و علی اصغر و عباس علمدار و زینب و بدن پاره پاره برادر، مصیبتی دیگر است. صبر بر همه مصائب شیوه دخت زهرا (س) است که تو هم سید دخت او هستی، پس صبر کن.»
علاقه شدیدی به همسر و سه فرزندش داشت، همیشه دست های من را می بوسید، من سرش را می بوسیدم و می بوئیدم. وقتی که رفت جبهه، دلم را با خودش برده بود....
می گفتند: بیا رئیس راه آهن باش، قبول نکرد، می گفت: در این شرایط که بچه های مردم دارند به جبهه می روند، پیشنهاد مسئولیت برای من امتحان الهی است، که کدام را انتخاب کنم،« من جبهه را می پذیرم»
-یک بار هم گفته بودند:« بیا بشو وزیر راه»
گفته بود: «آدم صفای جبهه را رها می کند، می رود پشت میز!؟»
علیرضا حالت پرواز داشت، یک روز قبل از شهید شدنش، در اندیمشک، به خانم اش گفت: «اگه از طرف لشکر آمدند شما را به تهران ببرند، بدون هیچ حرفی بروید»
علی رضا در نهم بهمن 1365 در حین فرماندهی عملیات «کربلای پنج» در شلمچه در حالی که«قائم مقامی لشکر 27 محمدرسوالله را که داشت، پرکشید...»
علی رضا شهید که شد، در بهشت زهرا، به دلم سپردمش...