سفارش تبلیغ
صبا ویژن
کسی کـه خویشتن را نشناسـد، از راه نجات دور افتـد و در گمراهی و نادانی ها درافتد . [امام علی علیه السلام]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :16
بازدید دیروز :35
کل بازدید :368048
تعداد کل یاداشته ها : 205
103/2/10
5:22 ع
توصیه خاص آیت الله العظمی بهجت به اهل تهران
حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی بهجت فومنی، فرزند مرحوم آیت الله بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه ـ در گفت وگویی با موضوع جستارهایی در مکتب عرفانی و سلوک اخلاقی پدر بزرگوارشان افزود: ایشان وقتی می خواستند به حرم حضرت رضا ـ علیه السلام ـ مشرف شوند و نیز در بازگشت از حرم مطهر رضوی، اصرار داشتند...
فرزند مرحوم حضرت آیت الله العظمی بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه ـ گفت: آیت الله بهجت به زیارت حرم مطهر حضرت عبدالعظیم الحسنی ـ علیه السلام ـ اصرار داشتند و می فرمودند: «اهل تهران اگر هفته ای یک مرتبه به زیارت ایشان نروند، جفا کرده اند».

به گزارش «تابناک»، حجت الاسلام والمسلمین حاج شیخ علی بهجت فومنی، فرزند مرحوم آیت الله بهجت ـ رضوان الله تعالی علیه ـ در گفت وگویی با موضوع جستارهایی در مکتب عرفانی و سلوک اخلاقی پدر بزرگوارشان افزود: ایشان وقتی می خواستند به حرم حضرت رضا ـ علیه السلام ـ مشرف شوند و نیز در بازگشت از حرم مطهر رضوی، اصرار داشتند از سر راه باید به حرم حضرت عبدالعظیم ـ علیه السلام ـ برویم.

وی همچنین در بیان خاطره ای در این باره گفت: یک بار اتفاق افتاد که ما در راه بازگشت از مشهد، نزدیک ساعت 12 شب به تهران رسیدیم، نیمه شب بود در حرم بسته بود ولی ایشان فرمودند: «اثاث را می گذاریم پشت در حرم، همین جا می مانیم تا در حرم باز شود»؛ ایشان پشت در حرم می ماندند و می گفتند: «به هر نحوی هست، نباید محروم شویم

90/3/4::: 10:2 ع
نظر()
  
  
به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!
سرویس دفاع مقدس ـ مهدی طحانیان، نوجوان سیزده ساله ای بود که در عملیات بیت المقدس در نوزده اردیبهشت 1361 به اسارت دشمن بعثی درآمد. مهدی همان نوجوانی است که یک سال پس از اسارت، در برابر درخواست خانم خبرنگاری بی حجاب برای مصاحبه، خطاب به شرط مصاحبه را محجبه شدن آن خبرنگار قرار داد و او مجبور شد تا حجاب خود را رعایت کند و همرزمش علیرضا رحیمی شعر زیر را خواند:

ای زن به تو از فاطمه این گونه خطاب است    ارزنده ترین زینت زن حفظ حجاب است
به گزارش «تابناک»، خاطرات مهدی طحانیان که پس از دوران اسارت ادامه تحصیل داد و لیسانس علوم سیاسی گرفت ـ که اکنون از وزارت بهداشت، درمان و آموزش پزشکی بازنشسته شده ـ از روزهای اولیه اسارت و توصیف او از خرمشهر چند روز پیش از آزادی شنیدنی است. البته خاطرات مهدی به زودی از سوی انتشارات پیام آزادگان چاپ و منتشر خواهد شد، خاطراتی شنیدنی و گاه، بی نظیر که به مناسبت حماسه فتح خرمشهر گوشه هایی از آن را که با خبرنگار ما در میان گذاشته است، تقدیم حضور می کنیم:

پس از آن‌که با آتش کاتیوشا که در چند قدمی آتشبار آن بودیم، مستفیض! شدیم، وقتی به یکدیگر نگاه کردیم از چهره‌هایمان تنها سفیدی چشمانمان معلوم بود و بقیه چهره از دود و خاک و باروت، سیاه شده بود. تازه این حکایت چهره بود و لباس‌ها و موهایمان که قسمت هیچ کافر و مسلمانی نشود که اصلا دیدن نداشتند. گوش‌هایمان هم حکایت دیگری داشتند، چون کاتیوشا چهل گلوله خود را در حالی که دست و پا بسته در چند قدمی قبضه کاتیوشا بودیم، شلیک کرد. با هر شلیک کاتیوشا، مرگ خود را از خدا می‌خواستیم ولی لامصب‌ها انگار تمامی نداشتند. اینها به خاطر این بود که به ما بفهمانند شوخی ندارند و حتی می‌توانند ما را برای تنبیه و گوشمالی، از پشت جبهه و نزدیکی بصره، به جبهه برگردانند و با ما این کار را بکنند، ولی تصمیم خود را گرفته بویدم و من از خودم خبر داشتم که به هیچ وجه تسلیم خواسته‌هایشان نمی‌شدم.


همان لحظه معروف که خبرنگار زن مجبور به رعایت حجاب شد

آن روز که دو، سه روز از اسارتم گذشته بود، پس از آن داستان آتشبار کاتیوشا، بلافاصله ما را که سه، چهار نفر بودیم، سوار جیپ کردند و حرکت دادند. کم‌کم به خرمشهر نزدیک می‌شدیم و از دور، تک تک ساختمان‌هایی که سرپا بودند دیده می‌شدند. در نخلستان‌های میان راه، آنقدر نیرو بود که انسان، حیرت می‌کرد. در یک جایی متوقفمان کردند. نیروهای آن محل را ـ که حدود یک تیپ بودند ـ جمع کردند. کسی که فرماندهی همراهان ما را بر عهده داشت، بلندگو را گرفت و شروع کرد به سخنرانی که: این طفلی را که می‌بینید، شش ساله است و او را به زور از مهدکودک آورده‌اند به جبهه. شما باید بدانید که نیروهای ایرانی همه به زور و اجبار به جبهه‌ها می‌آیند و هیچ انگیزه‌ای برای جنگ ندارند. ایران که با کمبود نیرو روبه‌رو شده و همواره از شما شکست می‌خورد، مجبور است به مهدکودک‌ها برود و اطفالی مانند این کودک شش ساله را از آنجا به جبهه بفرستد... .

او همچنان می‌گفت و نیروهای عراقی با تعجب به من نگاه می‌کردند. به من که به زعم او شش ساله بودم و از مهدکودک، به جبهه آورده بودند، این نمایش‌ها برایم تکراری بود و در این دو، سه روز اسارت، چند بار با این نمایش‌ها برخورد کرده بودم و می‌دانستم که چگونه او را «کنف» کنم.

فرمانده در برابر حیرت و بهت سربازان عراقی، به من گفت که خودم جریان به جبهه آوردنم را تعریف کنم. بلندگو را به من واگذار کرد، با توکل بر خدا شروع کردم به صحبت:

ـ من سیزده ساله‌ام و با میل خود برای دفاع از وطن و انقلاب اسلامی به جبهه آمده‌ام و هیچ کس مرا به زور به جبهه نیاورده است، بلکه من با اصرار و گریه برای اعزام، با رزمندگان همراه شده‌ام... .

ناگهان نیروهای عراقی مات و مبهوت شدند و دهان‌هایشان از تعجب بازماند. گاهی به من و گاهی به بغل‌دستی‌هایشان نگاه می‌کردند و شگفت‌زده بودند.

فرمانده و نیروهای ویژه‌ای که با ما بودند، عصبانی شدند و مترجم هم چپ چپ به من نگاه می‌کرد و یواش می‌گفت: مهدی! چه کردی؟ تو را می‌کشند.

آزاده بزرگوار مهدی طحانیان


من لحظه‌ای نترسیدم و خود را نباختم. با غیض و خشم بلندگو را از من گرفتند و دوباره سوار جیپ شدم و حرکت کردیم. وارد خرمشهر که شدیم، دلم سوخت چون از زیبایی آن شهر بندری، بسیار شنیده بودم ولی می‌دیدم که شهر کاملا ویران شده است و به جز چند ساختمان سر پا، هیچ ساختمانی پابرجا نبود. تازه ساختمان‌هایی که پابرجا بودند، هم پر از سوراخ بودند که نشان از ترکش‌ها و بمباران‌ها بود. شهر از بس خراب شده بود، نمی‌شد تشخیص داد کجا خیابان است و کجا خانه. خانه‌های ویران‌شده، جولانگاه تانک‌ها و نفربرها و کاملا هم‌سطح زمین شده بودند. از نظر نیرو هم، تا چشم کار می‌کرد، نیرو بود که مثل مور و ملخ در شهر پراکنده بودند؛ آن هم با حالت آماده و مسلح.

در بین نیروها، افرادی بسیار تنومند و قبراق دیده می‌شدند که روی لباس‌هایشان نوشته شده بود: «حرس الجمهوریه» یا «قوات الخاصه» که نیروهای ویژه و گارد ریاست‌جمهوری بودند. با دیدن آنها دریافتم که عراق برای رویارویی با حمله رزمندگان اسلام، حتی نیروهای گارد صدام را هم به خرمشهر آورده است.

از نظر تجهیزات نظامی هم، تانک و نفر‌بر و توپ و ... در شهر جولان می‌دادند و یا در حال آماده شدن بودند. در میان آنها، تانک‌ها و نفربرهای بسیار نویی بودند که هنوز.... آنها برداشته نشده بود و حتی پلاستیکشان هم دست نخورده بودند.

با دیدن آن همه نیرو و تجهیزات، یک لحظه به خودم گفتم: خدایا بچه‌های ما چگونه می‌خواهند با این همه نیرو و تجهیزات بجنگند و خرمشهر را بگیرند؟ خدایا مگر خودت کمک کنی. جیپ ما متواری در شهر حرکت کرد و من با دیدن این صحنه‌ها، همه چیز دستم آمد که عراق، به هیچ وجه نخواهد گذاشت خرمشهر، آزاد شود. پس از چند دقیقه، جیپ متوقف شد و من را از آن پیاده کردند و دو، سه نفر همراهم را در همان جا گذاشتند. من بودم و چند نفر از نیروهای ویژه و فردی که فرماندهی آنان را بر عهده داشت و یک مترجم که گویا عراقی بود؛ اما بسیار خوب فارسی حرف می‌زد و ترجمه می‌کرد. من در میان آنان بودم و از میان محل‌ها و خانه‌هایی که سرپا بودند، رد می‌شدیم؛ آن هم از سوراخ‌هایی که در دیوارهای بین خانه‌ها بود و من که قدم کوتاه بود، به راحتی از سوراخ‌ها رد می‌شدم، ولی آنها که قدهای بلندی داشتند، مجبور بودند با خم شدن، رد شوند.

پس از مدتی پیاده‌روی در میان خانه‌ها و ساختمان مخروبه به کنار رودخانه رسیدیم و درون ساختمانی شدیم بزرگ و چند طبقه که جای جای آن نشان از ترکش‌هایی داشت که در جنگ به آن خورده بود.

نمی‌دانستم آن محل کجاست. آسانسوری بود که داخل آن شدیم و ما را به زیرزمین برد. در آسانسور که باز شد، چند نفر که بسیار تنومند و هیکلی بودند، شروع کردند به تفتیش نیروهایی که مرا آورده بودند و حتی اسلحه آنها را هم گرفتند. سپس ما را به کمی جلوتر هدایت کردند و فرمان توقف در پشت در بزرگی دادند که بسته بود.

نمی‌دانستم چه می‌شود و چه اتفاقی خواهد افتاد یا چه کسی می‌خواهد مرا ببیند و به من چه خواهد گفت؛ اما از آن همه پرستیژ و تفتیش، معلوم بود که اینجا شخصیت برجسته‌ای از عراق است و یا اتفاق خاصی می‌افتد. یک ذره هم نمی‌ترسیدم، چون خودم را برای همه چیز آماده کرده بودم و از لحظه اول اسارت با خود شرط کرده بودم که تنها در اندیشه عزت جمهوری اسلامی ایران باشم و اجازه ندهم آنها مرا به خوراک تبلیغاتی خود تبدیل کنند.

چند دقیقه بدون آن‌که بدانم آنجا کجاست و چه خواهد شد، در همان محل، ایستادیم و هیچ کس هم حرفی نمی‌زد و من که زیرچشمی افراد اطرافم را نگاه می‌کردم، می‌دیدم که هیچ کس تکان نمی‌خورد؛ انگار مجسمه بودند! و این در حالی بود که نیروهای ویژه آن محل، پیرامون ما را احاطه کرده و خشک و نظامی به من نگاه می‌کردند.

مهدی طحانیان در سیزده سالگی زمانی که به اسارت گرفته شده بود

ناگهان آن در بزرگ باز شد و سالنی بزرگ و کشیده در برابر چشمانم ظاهر شد، با یک میز بزرگ بیضی شکل در وسط آن که دورتادور میز افراد ارتشی نشسته بودند و از قبه و درجه‌هایشان معلوم بود که باید فرماندهان یگان‌ها و لشکرهای عراقی باشند. روی دیوارها هم نقشه‌های بسیار بزرگ نظامی چسبیده شده بود. در قسمت ته سالن و بالای میز، فردی ارتشی با هیکل درشت و لباس نظامی که ده‌ها قپه بر دوش و سینه داشت در حال توضیح دادن نقشه‌ای بود که در مقابلش بود و همه، سراپا گوش بودند و محو سخنان او. فهمیدم آنجا اتاق جنگ عراق است.

پس از چند دقیقه که همانجا جلوی سالن ایستاده بودیم و او توضیح می‌داد، با پایان گرفتن سخنانش روی صندلی خود نشست. بعد نگاهش که به من افتاد، شروع کرد به خندیدن. بلند شد و در حالی که می‌خندید به طرف من آمد. هرچه به من نزدیک می‌شد، صدای خنده‌هایش بیشتر می‌شد و وقتی به من رسید، دیگر قهقهه می‌زد و ریسه می‌رفت.

بقیه فرماندهان هم با قهقهه‌های او شروع کردند به خندیدن و قهقهه و این در حالی بود که مرا نگاه می‌کردند و به یکدیگر نشان می‌دادند. اتاقش پر شد از قهقهه و صدای شلیک خنده‌های مستانه او و فرماندهان عراقی داخل سالن. نمی‌دانستم به چه می‌خندند، اما خیلی خشک ایستاده بودم. سرم بالا بود و خودم را محکم نشام می‌دادم و پلک نمی‌زدم، نکند نشانه ضعف من باشد.

به من که رسید، همچنان قهقهه می‌زد که همه اتاق با قهقهه‌های او می‌لرزید. چند لحظه بعد، جمله‌ای به زبان عربی به سربازها گفت و ناگهان مرا کشیدند و از کنار او بردند. نمی‌دانستم کجا می‌برندم. پس از یک راهرو، دری باز شد و دیدم حمام است که در یک لحظه مرا به داخل آن هل دادند. سرم را زیر دوش گرفتند و آب را باز کردند!

ناگهان با فشار آب، خاک و گل و باروت با رنگ سیاه از سرم به روی زمین ریخته شد و نفسی کشیدم تا می‌خواستم سرم را بشویم ناگهان مرا از زیر دوش بیرون کشیدند و در حالی که هنوز آب و گل از سرم می‌ریخت، حوله‌ای به من دادند تا سرم را خشک کنم. همانطور که سرم را خشک می‌کردم، مرا دوباره به همان سالن و نزد آن فرمانده که نمی‌دانستم چه کسی است، بردند؛ این جریان فقط چند دقیقه طول کشید چون وقتی به آنجا رسیدم، او هنوز در همان محل ایستاده بود.

به او که رسیدم و مقابلش ایستادم، دوباره از سر تحقیر خنده ای زد که باز هم اطرافیان او هم شروع کردند به خنده. از من پرسید که چند ساله‌ام و مترجم برای من ترجمه کرد. پرسید: چه جوری به جبهه آمدم؟ گفتم: داوطلبانه و با خواست خود به جبهه آمده‌ام. (متطول) او باز هم قهقهه زد و در بن قهقهه‌هایش از من پرسید که آیا تو با این سن و سال نترسیدی به جبهه بیایی و با این پهلوانان و قهرمانان بجنگی؟

ناگهان خدا به دلم انداخت که پاسخ او را بدهم؛ آن هم پاسخی دندان‌شکن. گفتم: ما که نیامده‌ایم با هم کشتی بگیریم. اینجا صحنه جنگ است. شما یک تیر می‌اندازید و من هم یک تیر. چون من کوچک و دارای هیکل ریزی هستم، از تیرهای شما در امان خواهم بود، اما شما که هیکل‌های درشت دارید به راحتی هدف تیرهای من قرار می‌گیرید.

مترجم سخن مرا در حالی که می‌لرزید و رنگ چهره‌اش سفید شده بود، ترجمه کرد و آن فرمانده با شنیدن جمله مترجم، ناگهان خنده بر لبش خشکید و صدای قهقهه‌اش خاموش شد و آن همه سرمستی و غرور، محو شد.

نگاهی خون‌آلود به من کرد. انگار تیر خلاصی به او زده باشم، قاتی کرد و خیلی به او برخورد. یکی از دلایل آن، این بود که من یک نوجوان سیزده ساله اسیر، با آن جثه نحیف و لاغر که چندین روز شکنجه شده و بدون آب و غذای درست  حسابی رنج‌ها کشیده بودم و با آن وضع لباس و سر و صورت، او را در برابر آن همه فرماندهانش، کنف کرده و پاسخی دندان‌شکن به او داده بودم.

نگاهش شیطانی و غضبناک بود، ولی من اصلا خم به ابرو نیاوردم و خود را به خدا سپردم، چرا که می‌دانستم این پاسخ را خدا به من الهام کرده بود. با عصبانیت جمله‌ای به زبان عربی به مأموران گفت و برگشت و رفت تا سر جایش بنشیند. وقتی برگشت، احساس کردم شکسته شده است آن هم در میان آن همه فرمانده و نیروهای خود.

مرا سریع از آنجا دور کردند و در بالا از راه خرابه‌ها به جیپ رساندند. در بین راه، مأموران که بسیار عصبانی بودند، چپ‌چپ به من نگاه می‌کردند و با غضب و خشم و عجله من را همراهی می‌کردند. مترجم هم شروع کرد به هشدار که: مهدی! چه گفتی؟ چرا این کار را کردی؟ نمی‌دانی این کی بود؟ تو را خواهند کشت. چرا به خودت رحم نکردی؟

اما من تنها به انگیزه اسلام و رضایت امام خمینی(ره) فکر می‌کردم و تنها به فکر اندیشه عزت اسلام و انقلاب بودم. با سخنان مترجم دریافتم که به خوبی آن فرمانده را شکست داده‌ام وخود را برای شهادت آماده کردم.

در راه بازگشت باز هم شاهد نیروهای مزدوران و مسلح و آماده و تجهیزات بی‌شمار عراق در خرمشهر بودم و در حالی که از کار خودم خوشنود بودم احتمال نمی‌دادم که خرمشهر آزاد شود. مگر آن‌که خدا کمک کند. این موضوع گذشت و به عقب جبهه آورده شدیم. چند روز بعد و پس از بارها شکنجه به اردوگاه عنبر برده شدیم و در آنجا بود که بلندگوهای اردوگاه، اطلاعیه‌ای از رادیو عراق پخش کردند که عراق از خرمشهر عقب‌نشینی کرده و آنجا بود که دریافتیم نیروهای رزمنده ایرانی، خرمشهر را فتح کرده‌اند.

نخست باور نمی‌کردیم، چون من با چشم‌های خودم آن همه نیرو و تجهیزات بی‌شمار را دیده بودم و شاهد جلسات سران ارتش بعث در آن سالن بودم که آن فرمانده عالی‌رتبه، ‌با جدیت نقشه را برای آنان بازگویی کرد که نشان‌دهنده حساسیت موضوع بود. با شنیدن چند باره خبر از رادیو عراق، باور کردم که به راستی خرمشهر آزاد شده است و عزیزان رزمنده توانسته‌اند خرمشهر را آزاد کنند؛ فتحی که جز به یاری خداوند، میسر نبود و به قول امام خمینی، «خرمشهر را خدا آزاد کرد».

آن روزها گذشت و من همچنان در اندیشه بودم که آن فرمانده که در برابر من شکست خورد، چه کسی بود تا آن‌که سال 67 یا 68 بود که ناگهان خبر رسید که «عدنان خیرا...»، وزیر دفاع عراق در یک سانحه هوایی کشته شده است.

هنوز هم برایم مهم نبود؛ اما وقتی عکس او را در روزنامه‌ها و تلویزیون عراق دیدم، دریافتم که آن فرمانده در آن سالن که قهقهه می‌زد و با کمک خدا، توانستم قهقهه‌هایش را خاموش کنم، کسی نبوده است ،جز عدنان خیرا... که به عنوان شخص اول نظام پس از صدام برای دفاع از خرمشهر به آنجا آمده بود.

چند سال پس از آزادی‌ام که به خرمشهر رفتم، ما را به موزه دفاع مقدس خرمشهر بردند و من به دنبال آن ساختمان بودم. به متصدی آنجا، جریان خود را گفتم و از او پرسیدم: آیا این موزه آسانسور هم دارد؟

پاسخ داد: بله. این ساختمان تنها ساختمانی در خرمشهر بوده که پیش از جنگ آسانسور داشته است. در آنجا بود که دریافتم، محلی که من با عدنان خیرا... ملاقات کرده‌ام، همین موزه کنونی دفاع مقدس خرمشهر بوده که در آن زمان به عنوان قرارگاه فرماندهی ارتش عراق در خرمشهر از آن استفاده می‌شده است.

  
  

 

روایت مادر شهیدان جنیدی از دیدار سرزده رهبری
دوشنبه ? خرداد ???? ساعت ??:??
 
حضرت آقا ساعت ?? روز گذشته به منزل ما تشریف آوردند و به درخواست بنده به منزل شهید عبدالحمید جنیدی رفتند تا حضور ایشان تسلای دل مادر و خانواده داغدار نصرالله جنیدی تنها فرزند پسر شهید باشد. آقا نیز، بسیار شهدای جنیدی را مورد تفقد و لطف قرار دادند و خاطرات آشنایی خانواده ما و زمان شهادت همه فرزندان را یکی یکی یادآوری کردند.
مادر شهیدان جنیدی با بیان اینکه خانواده شهدا باید همواره دنباله‌رو آرمان‌های شهدایشان باشند،‌ گفت: خانواده شهدا نباید دست از تبعیت از ولایت برندارند. ما نیز آماده‌ایم تا جان و آبروی‌مان را در راه دفاع از ولایت فدا کنیم.

بتول جنیدی در گفت‌وگو با خبرنگار فارس اظهار داشت: حضرت آقا ساعت ?? روز گذشته به منزل ما تشریف آوردند و به درخواست بنده به منزل شهید عبدالحمید جنیدی رفتند تا حضور ایشان تسلای دل مادر و خانواده داغدار نصرالله جنیدی تنها فرزند پسر شهید باشد. آقا نیز، بسیار شهدای جنیدی را مورد تفقد و لطف قرار دادند و خاطرات آشنایی خانواده ما و زمان شهادت همه فرزندان را یکی یکی یادآوری کردند.

وی درخصوص نحوه آشنایی مرحوم حجت‌الاسلام جنیدی با رهبر معظم انقلاب افزود: معمولاً روحانی‌ها وقتی با هم آشنا می‌شوند یا در جلسات درس است یا هم مباحثه و همشهری هستند؛ اما مرحوم جنیدی با هیچ‌یک از این شیوه‌ها با رهبر انقلاب آشنا نشدند؛ بلکه در سال ?? در دوران ریاست جمهوری آقای خامنه‌ای، مرحوم جنیدی امام جمعه رودسر از توابع گیلان بودند که از اهالی گیلان ? اتوبوس را برای دیدار با حضرت آقا راهی تهران کردند؛ چون ما اصالتاً پیشوایی هستیم، دوتا اتوبوس هم از پیشوا برای دیدار با آقای خامنه‌ای آمدند.

مادر شهیدان جنیدی ادامه داد: وقتی خدمت ایشان شرفیاب شدیم، پیش از حضور آقا در میان جمعیت، حاج ‌آقای ما را صدا زدند و به طبقه بالا بردند، وقتی آقا تشریف آورند بلافاصله دست حاج آقا جنیدی را بوسیدند؛ این صحنه برای ما بسیار عجیب بود؛ چون آقای خامنه‌ای با آقای جنیدی هیچ آشنایی نداشتند. بعد از این دیدار هم اعلام کردند که خانواده حاج آقا جنیدی اجازه دیدار خصوصی با آقا را دارند. اما حکمت آن رفتار حضرت آقا برای ما مشخص نشد.

حاج‌خانم جنیدی اظهار داشت: در سال ?? که همسرم بیمار شدند، ما از گیلان به پیشوا آمدیم و حضرت آقا برای عیادت همسرم به منزل ما تشریف آوردند؛ آقا بسیار ناراحت بودند و فرمودند که یک هفته است که «من می‌خواهم به عیادت حاج‌آقا بیایم اما بچه‌ها امروز و فردا می‌‌کنند؛ دیگر گفتم اگر امروز آمدید که هیچ، وگرنه خودم می‌روم»؛ ایشان در این دیدار بسیار خانواده را مورد لطف قرار دادند و گفتند که «نگران نباشید، حاج آقا هیچ ناراحتی ندارند، شما نارحت هستید که پرستارید»؛ و حاج آقا دو روز بعد از این دیدار به رحمت خدا رفتند.

جنبدی افزود: سال ?? فرزندم عبدالحمید که جانباز شیمیایی و موج‌گرفته جنگ بود به شهادت رسید، حضرت آقا به منزل ما تشریف آوردند که به درخواست بنده به منزل شهید که نزدیک منزل ما است، تشریف بردند؛ و در ضمن صحبت‌هاشان فرمودند «در سال ?? یا ?? (دقیقاً خاطرم نیست) وقتی مرحوم حاج آقای جنیدی به دیدار ما آمدند من در میان جمعیت نگاه می‌‌کردم و دیدم این وجهه، وجهه دیگری است و بی‌اختیار دستش را بوسیدم»؛ هریار که ما با خانواده به دیدار آقا می‌رفتیم ایشان مانند کبوتری که بال بگشاید، حاج آقا را در آغوش می‌گرفتند و از ایشان با عنوان «جنیدی خودمان» یاد می‌کردند که حاکی از ارتباط معنوی حضرت آقا با حاج‌ آقا جنیدی بود.

وی اظهار داشت: بعد از فوت نصرالله فرزند شهید عبدالحمید، دو شب از آقا امام زمام (عج) خواستم که دیدار آقا را قسمت ما بفرماید و می‌‌گفتم «آقاجان، می‌دانم ایشان خیلی سرشان شلوغ است و دلم هم نمی‌خواهد وقت ایشان را بگیرم؛ اما چشم ما را به جمال ایشان روشن کن»؛ که شب سوم یعنی دیشب حضرت آقا به منزل ما تشریف آوردند.

مادر شهیدان جنیدی گفت: البته دو شب پیش هم خواب دیدم که مرحوم جنیدی در اتاق نشسته که یک سید نورانی از در خانه وارد شدند؛ آقای ما گفتند ظرف میوه در اتاق من آماده باشد که مهمان می‌آید من مزاحم شما نشوم؛ وقتی هم حضرت آقا تشریف آوردند فرمودند که «سه روز است می‌گویم برنامه‌ای فراهم شود تا به دیدار شما بیاییم اما مهیا نمی‌شود».

جنیدی در خصوص فرزندان شهیدش نیز گفت: نصرالله سومین فرزند من و نخستین شهید خانواده بود که ?? سال داشت و وقتی جنگ آغاز شد خواب و خوراک نداشت؛ وقتی از مدرسه می‌آمد و سفره پهن می‌شد دور سفره می‌گشت و گریه می‌کرد؛ پدرش می‌گفت «همه می‌رویم شما ناراحت نباش»؛ نصرالله هم با گریه می‌گفت «آقاجان کجا می‌رویم، دشمن دارد به تهران می‌آید آنوقت ما بنشینیم غذا بخوریم و به فکر خودمان باشیم»؛ بعد از آن فوراً به تهران آمد و دوره جنگ‌های چریکی را دید و در گروه شهید چمران بود که در کنار کرخه به شهادت رسید. پیکر نصرااله را ?? روز بعد از شهادتش به خانه آوردند.

وی بیان داشت: شهید دوم خانواده، آخرین پسرم رضا بود، که در سپاه پذیرفته شد و ?? روز در منجیل آموزش دید؛ گفتم مادر پدر و برادرهایت در جنوب هستند شما هم سعی کن به جنوب بروی؛ گفت «نمی‌خواهم به هتل بروم بلکه می‌خواهم بجنگم»؛ به همین دلیل به غرب رفت و در پاک‌سازی روستاهای مریوان به شهادت رسید. بعد از شهادتش کردهای ضدانقلاب ?? هزار تومان پول خواستند تا پیکر رضا را به ما تحویل دهند؛ من هم به بچه‌های سپاه پیغام دادم که بگویید «به شما پول بدهم که باز اسلحه جور کنید و عزیزهای دیگرمان را بکشید. بچه من مال شما» که بعد از ?? ماه در سال ?? در مرحله پاکسازی که رزمندگان کرد مسلمان انجام دادند پیکر رضا را آوردند در حالی که چند پاره استخوان و بادگیر و پلاکش بیشتر نبود.

*آقا فرمودند؛ در پس ناراحتی‌‌ها اجر عظیمی نهفته است

همسر مرحوم حجت‌الاسلام جنیدی گفت: محمد هم در آغوش برادرش در جزیره مجنون به شهادت رسید که ?? سال پیکرش مفقود بود؛ حاج‌عبدالحمید هم در همین منطقه شیمیایی می‌شود و بعد از شهادت محمد دچار موج‌گرفتگی هم می‌شود. و در سال ?? به شهادت می‌رسد؛ حضرت آقا بعد از شهادت عبدالحمید وقتی به خانه ما تشریف آوردند، فرمودند «ایشان اگر مقامش از شهدای دیگر شما بیشتر نباشد، کمتر نیست؛ چون خودش را مطرح نکرد و به دنبال درمان‌های دیگر نبود» و فرمودند «من حمید را از ته دل دوست می‌داشتم» که این فرموده ایشان را زیر عکس عبدالحمید نوشتیم.

وی گفت: دیروز هم که حضرت آقا تشریف آوردند از ایشان خواستم تا نوشته‌ای را زیر عکس آقا نصرالله بنویسند که آرامش قلب خانواده باشد؛ ایشان هم نوشتند «بسم‌الله‌الرحمن الرحیم؛ خداوند متعال رحمت و فضل خود را بر خانواده شاکر و پرگذشت و با اخلاص جنیدی روزافزون فرماید؛ درجات مرحوم حجت‌الاسلام جنیدی و فرزندان شهیدش و جوان عزیز تازه درگذشته را متعالی سازد و به بانوی محترم جنیدی و دیگر بازماندگان صبر و سکینه عنایت کند» و دائم می‌فرمودند «ما ناراحتیم اما در پس پرده این ناراحتی‌‌ها اجر عظیمی نهفته است».

جنیدی با بیان اینکه خانواده شهدا باید همواره دنباله‌رو آرمان‌های شهدایشان باشند؛‌ گفت: خانواده شهدا نباید دست از تبعیت از ولایت برندارند. ما نیز آماده‌ایم تا جان و آبروی‌مان را در راه دفاع از ولایت فدا کنیم؛‌ نوه من نصرالله که به رحمت خدا رفت، بسیار دلباخته و شیفته حضرت آقا بود و می‌گفت که «مادر نه یک قدم عقب و نه یک قدم جلو، باید دقیقاً ولایت‌مدار باشیم». او بسیار دوست داشت که آقا را از نزدیک زیارت کند.

مادر شهیدان جنیدی گفت: او این شیوه زندگی را از پدر شهیدش آموخته بود که در وصیت‌نامه‌اش نوشت «ولایت فقیه یعنی همه حکم‌ها از او صادر می‌شود؛‌ او فوق قانون است اگر گفت نفس نکش، نمی‌کشم» که این مطلب را آقا شاید در سال ?? در خطبه نماز جمعه فرمودند که «یکی از عزیزان نقل کرده اگر ولی گفت نفس نکش، نمی‌کشم؛ او می‌داند که من نمی‌گویم نفس نکش»!

جنیدی اظهار داشت: مرحوم نصرالله در فتنه ?? هم توسط فتنه‌گران دچار جراحت زیادی شد به طوریکه دنده‌هایش شکسته بود و می‌گفت مادر امیدی نداشتیم که از زیر دست‌هایشان زنده بیرون بیاییم؛ اما نا امید نبود و می‌گفت که «جان و همه دارایی ‌ما فدای انقلاب و رهبر».

< type="text/java">

  
  
شجونی: حاضرم با خاتمی مناظره کنم
چهارشنبه ? خرداد ???? ساعت ??:??
 
عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت گفت: «انتقاد به دولت احمدی‌نژاد به معنای فراموش کردن عملکرد سیاه خاتمی و دوم‌خردادی‌ها نیست.»
به گزارش رجا، حجت‌الاسلام شجونی عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت مبارز در گفت‌وگو با فارس، با اشاره به عملکرد دولت اصلاحات و خاتمی اظهارداشت: «در حالیکه مردم هنوز منتظر محاکمه موسوی،کروبی و خاتمی هستند، رأفت اسلامی مسئولان نظام، موجب شده است که به جای رسیدگی به خیانت‌ها و حمایت‌های خاتمی از فتنه‌گران، امروز با پرویی حرف‌های منافقانه بزند.»

وی خطاب به خاتمی گفت: «ملت هوشیار و با بصیرت ایران هرگز منتظر دوم‌خردادی‌ها نیستند که آقای خاتمی هر روز اظهار نظرکند؛ چرا که جریان دوم خرداد از نظر ملت ایران یک جریان مرده است.»

عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت با تاکید بر اینکه خاتمی را خائن می‌دانم گفت: «حاضر هستم با خاتمی مناظره کنم و خیانت‌های او را اثبات کنم.»

دبیر کل جامعه وعاظ تهران با برشمردن برخی از عملکردهای اصلاح‌طلبان از جمله تخریب ارزش‌های اسلامی و دینی، تلاش در جهت سکولاریزه کردن جامعه اسلامی، تخریب جایگاه ولایت فقیه، تحصن غیرقانونی در مجلس ششم، حمله به مرجعیت و... تاکید کرد: «دولت خاتمی توسط حزب منحله مشارکت و سازمان منحله مجاهدین کارهای شیطانی را دنبال می‌کردند.»

حجت‌الاسلام شجونی یادآور شد: «انقلاب اسلامی در مسیر خود در دوره سازندگی نیز ضربات زیادی را متحمل شد و در آن دوره حزب کارگزاران کارهایی کرد که در دوره دوم خرداد لیبرال‌ها وارد عرصه کشور شدند.»

وی ادامه داد: «امروز اگرچه ما نقدهایی نسبت به دولت احمدی‌نژاد داریم، اما این موجب نمی‌شود خیانت‌ها و عملکردهای سیاه دوم خردادی‌ها را فراموش کنیم، بنابراین مواضع ما نسبت به آنها عوض نخواهد شد.»

عضو شورای مرکزی جامعه روحانیت افزود: «خاتمی و هاشمی به هیچ وجه نمی‌توانند از عملکرد و مواضع گذشته خود دفاع کنند و امروز که برخی حرف‌ها و نقد از دولت احمدی‌نژاد مطرح است از آن سواستفاده کرده و مدعی شوند.»

  
  
<      1   2   3   4   5   >>   >